فردی

غرور و شرم ، مادر حریص و حسود pain of trauma شرم بنیادی

شرم و غرور ، مادر حریص و حسود

غرور ، شرم، حسد و خشونت از هیجان‌های همراه با خودشیفتگی‌اند. غرور هیجانی طبیعی است که در اثر انجام عملی برجسته و یا پیروزی در غلبه بر مانع یا موفقیت در چالش تجربه می‌شود. ظرفیت تجربه این هیجان زمانی شکل می‌گیرد که آگاهی به خود، و فهم نتیجه اعمال خود رشد کرده باشد. شرم هیجان متضاد غرور است که در اثر آگاهی به نتایج منفی عمل خود تجربه می‌شود. شرم ارزیابی منفی کلی از خود در اثر بروز رفتاری غیر و یا ضد اجتماعی است. شرم در طول تحول به گناه ارتقا می‌یابد و این زمانی محقق می‌شود که فرد به عمل خاص و مخرب خود و نتیجه آن آگاهی پیدا می‌کند و می‌خواهد در راستای جبران نتیجه منفی آن گام بردارد. هر سه هیجان از جمله هیجان‌های خودهشیار محسوب می‌شوند، یعنی زمانی در طول رشد ظاهر و تجربه می‌شوند که من و تمایز و تداوم آن شکل گرفته باشد. درک فرایند تحول این هیجان‌ها بسیار مهم و مرتبط با درک مفهوم خودشیفتگی است.
نظریه‌ها از مفهومی با عنوان شرم بنیادی یا هسته‌ای (1998,shore)، و برخی دیگر با عنوان شرم (2014,Burgos) سخن گفته‌اند. این اصطلاح درistdp با عنوان درد ضربه (pain of trauma) به‌عنوان هسته اصلی آسیب‌های روانشناختی بیان می‌شود (هاو دِلابی و نبورسکی، 2010)، یعنی درد دوست نداشته شدن. از دید شور(1998) شرم بنیادی عامل شلیک همزمان سیستم سمپاتیک و پاراسمپاتیک است. این شلیک همزمان در نتیجه کودکی‌یی است که در آن دوست داشته شدن تجربه نشده است. این هیجان حاصل تجربه‌ای عمیق و دردناک است که از شرمِ سطح بالاتر، که انعکاسی از تأیید و تکذیب والدین و دیگر منابع اجتماعی است، متمایز است. عدم دریافت عشق در دوره نوزادی به هر دلیلی، خواه ناخواسته بودن و خواه بیماری جسمی و روانی والدین باشد، ذهن و مغز را به‌طرز عمیقی آسیب دیده و دگرگون می‌کند، همچون دگرگونی در اثر یک نقصان و معلولیت مادرزادی. این ضربه دوست نداشته شدن شرمی عمیق و درونی تولید می‌کند که در آن فرد دچار وحشت دیده شدن و بَد بودن می‌شود: همان احساس عمیقی که در قالب شرم برای زشت و بَد بودن وجود فرد را فرا می‌گیرد. گویی بیمار احساس می‌کند بَد است، لایق دوست داشته شدن نیست، و وجود و هستی‌اش مایه شرم است. احساس خالی بودن و درد، از مؤلفه های این تجربه‌ی عمیق است. تجربه‌ی خالی بودن از مشخصه‌های بیمار خودشیفته‌ای است که از آغاز عشقی دریافت نکرده است و در نتیجه وجود خود را خالی و شرم‌آور می‌داند. برای مثال بیمار با درد و ناله می‌گوید که حس می‌کنم در درونم حفره‌ای بزرگ، خالی و سیاه است.
هر نوزادی مستعد چنین تجربه هیجانی است، و پدر و مادر با عشق و حمایتی که نثار او می‌کنند از تولید و یا تشدید این شرم بنیادی پیشگیری می‌نمایند. اینجاست که این شرم دردناک و عمیق به شرمی اجتماعی دگردیسی می‌یابد و وابسته به رفتار غیر اجتماعی و ضد اجتماعی می‌شود. در نهایت تحول، این احساس به احساس گناه دگردیسی می‌یابد که موجد همدلی و جبران خسارت در اثر رفتار نادرست خود است. این فرایند، یکی از مسیرهای رشد تجارب هیجانی است که در صورت نقصان و آسیب به تثبیت شرمی می‌انجامد که تجربه هیجانی غالب خودشیفتگی است، اما روانکاوی در آغاز اهمیت آن را در این اختلال دستِ‌کم گرفت و بیشتر بر احساس گناه تأکید می‌کرد. شرم حس بَد دیده شدن توسط بیننده خارج از خود است در حالی که گناه احساس برآمده از عمل شرورانه است. مصداق شرم درماندگی، زشتی، و ناتوانی است در حالی‌که مصداق گناه عاملیت، نادرستی، و توانایی است (P.538,2011, McWilliams). درمجموع، مسیر رشد و تحول این هیجان عبارت است از شرم عمیق دردناک، شرم اجتماعی، و در نهایت گناه.
مسیر دیگر در تحول هیجان‌ها، احساس همه‌توانی (Ominipotence)، یا نوعی پندار قدرت بی‌حد و حصر و بزرگ و متعالی بودن است. بر اساس تجربه نوزادانه، پدر و مادر به من عشق می‌ورزند، از من مراقبت می‌کنند، و زندگی خود را وقف من کرده‌اند، پس من باید موجود بسیار با ارزش و توانمندی باشم. نیازمندی من است که کاملاً آنها را تحت کنترل درآورده، پس من توانایی بی‌حد و حصری دارم. از آنجا که نیازهای من برای تغذیه و موارد دیگر بلافاصله برآورده می‌شود، پس من توانایی زیادی دارم و والدین جزیی از من‌اند و من می‌توانم آنها را کاملاً کنترل نمایم. در طول تحول و‌به تدریج که من شکل می‌گیرد و پیامد اعمال مشخص‌تر می‌شود، احساس همه‌توانی (قدرت بی حد و حصر) و ارزشمندی (شکوه و جلال متعالی) به غرور دگردیسی می‌یابد. یعنی انجام عمل خاصی که منتهی به نتیجه مفید و مؤثر می‌شود و در من احساس غرور می‌آفریند و موجد تحسین دیگران است. سیر تحول در اینجا از همه توانی و قدرت به‌سوی غرور حرکت می‌کند. به‌عبارتی این مسیر هیجانی از احساس کنترل و قدرت بی‌حد و حصر به توانایی عمل خاص و احساس غرور ناشی از آن متحول می‌گردد.
هر دو مسیر هیجانی یاد شده موجد حرص، حسد، و خشونت است. شرم عمیق و بزرگمنشی همه‌توان معمولاً به حرص و حسد منجر می‌شوند و در نهایت به خشونت می‌انجامند. وقتی درون خالی از عشق و قدرت است و منبع عشق و قدرت بیرون از فرد است، میل به تملک و درون فکنی می‌تواند موجد حرص شود. داستان غازی که تخم طلا می‌کرد مصداقی از سازوکار حرص است (هانس کریستین اندرسن): غازی بود که هر روز تخم طلا می‌کرد، روزی صاحب آن از حرص تصاحب همه طلاها شکم او را درید تا تمام تخم‌های طلا را صاحب شود. وقتی شکم غاز را درید، دید تخمی در کار نیست. با این کار، هم غاز را کشت و هم تخم‌های طلا را از دست داد. بی‌صبری در ارضای تدریجی از منبعی بیرونی به حرصی منجر می‌شود که در نهایت موجد خشونت است. چنین موقعیتی و به‌عنوان پاسخی دیگر، حرص ممکن است به حسد بدل شود و آن زمانی است که فرد تحمل این همه خوبی، زیبایی، و قدرت را در خارج از خود ندارد، این همه وابستگی و درماندگی را تاب نمی آورد و در نتیجه به منبع خوبی، قدرت، و زیبایی که در خارج از خود است حسد می‌ورزد و با غیظ آن را نابود می‌کند. با این کار حرص و حسد از طریق غیظ، منبع بیرونی خوبی و نیازمندی به آن را نابود می‌کند. فرد در اینجا هم سرچشمه کامروایی و هم نیازمندی به آن را نابود می‌کند.
حسد هیجان پیچیده‌ای است که کلاین آن را به زیبایی صورتبندی کرده است. اگر من بر نقصانی درونی واقف باشم که در معرض خطر دید قرار گیرد، بر آنها که فاقد نقصان من هستند، حسد می‌ورزم، و ممکن است با سرزنش و تمسخر، آنچه را که آنها دارند و من ندارم تخریب کنم. به‌عبارتی دیگر، شرم عمیق محرک حسد است چون من بَدم و دیگران خوب، و همه نیز این را می‌دانند. از دگر سو، من بزرگ منش و باشکوهم پس همه خوبی‌ها و قدرت‌ها باید در درون من باشد. اینگونه است که شرم عمیق و توهم همه‌توانی به حرص و حسد و خشونت می‌انجامد. در جمع، شرم، حرص، حسد، و غیظ هیجان‌هایی هستند که با اختلال شخصیت خودشیفته همخوان است و اخلال در فرایند رشد شرم و غرور را منعکس می‌کنند. همه این هیجان‌ها با مدیریت ارزش و قدرت گره می‌خورند. خودشیفتگی چیزی نیست جز به‌کارگیری ارزش و قدرت در مهار هیجان های دردناک شرم، حرص، حسد، و غیظ که در اثر درد تجربه دوست نداشته شدن و بی مهری عمیق، ظاهر می‌شوند. در این خصیصه است که گرایش فطری به قدرت و ارزش جایگزین توانایی مهر دیدن و مهر ورزیدن می‌شود.
شرم و غرور هیجانهایی هستند که اگر به درستی رشد نکنند مادر حرص و حسد می‌شوند. شرم عمیق در نهایت باید به احساس با ارزش گناه دگردیسی یابد، اما در صورت آسیب های شدید دوره نوزادی که در واقع چیزی جز بی مهری عمیق نیست، به شرم عمیق و دردناکی می انجامد که کارکرد هماهنگ سیستم اتونوم ( سمپاتیک و پاراسمپاتیک) را مختل می‌کند و در اینجاست که گریز از این شرم عمیق موجد واکنش‌های دفاعی خودشیفته می‌شود. یکی از سازوکارهای این واکنش خودشیفته تجربه هیجانی پیچیده حسد است. حسد واکنش متداولی نسبت به شرم عمیق است. داستان بدین شکل است: نخست، اگر فرد توانی داشته باشد و استعدادی، سعی می‌کند آن را رشد دهد و با ارزش و تحسینی که کسب می‌کند مرهمی بر زخم عمیق شرم گذارد. دوم، اگر موفق نشود یا استعداد آنچنان ای برای رشد نداشته باشد و یا امکاناتی برای رشد آنها نداشته باشد، پندار بزرگمنشی و موفقیت را می‌سازد و به آن می‌بالد. اما در عین حال با چشم دل می‌بیند که این پنداری بیش نیست و درونش خالی و خاطی است. حس می‌کند که هیچ ندارد و به هیچ می نازد. در اینجا است که به داشته‌های دیگران حساس می شود و به آنها حسد می ورزد و غیظش نه معطوف به بَد و بَدی، که مشغول به خوب و خوبی می‌شود. رشد و داشته دیگری را بر نمی تابد و با غیظ بر آنها می‌تازد و کمر همّت به حسد و کینه می‌بندد. استعداد و نیرو خود را نه صرف رشد و سازندگی، که معطوف تخریب و تزویر می‌کند. تازیانه را نه بر اسب چابکِ سازندگی که بر هوش و همت دارندگی می‌زند. حامیان حلم و دوستی را با کینه و حسدی فرومایه حد می‌زند. (دل و جانم فدای حامیان باد، که خورشید وصالم مهربانی است). بدین شکل حسد واکنش غالب به شرم می‌شود.
دنیای نوازدی، از سوی دگر، دنیای کوچکی و کم مایگی است. نوازد موجود نیازمندی است که به تدریج نیازمندی خود را در می یابد. خوشبختانه والدین در شرایط طبیعی حجم عمده توجه و تلاش خود را صرف نوزاد خود می‌کنند و با توجه به ظرفیت محدود او، محرک‌های درونی و بیرونی او را طوری منظم می کنند که فراتر از توان تحمل اندکش نرود. مفهومِ تر و خشک کردن در فرهنگ ما انعکاسی از این فعالیت مادرانه است، یعنی مراقبت در گرما و سرما و درد و آسایش و گرسنگی و سیری. اما این تجربه برای نوزاد، با توجه به دنیای کوچکی که دارد، موجد توهم همه توانی است:” همه چیز در واحد من و مامان به شکل جادویی برآورده می‌شود.” نوزاد نتیجه می‌گیرد که “نیازمندی من موجد رضامندی است”. این توهمی است که در دوره نوزادی شکل می‌گیرد و به تدریج با ادراک شفاف‌تر و واقع‌بینانه‌تر از نقش و استقلال و مهربانی مادر، و دوطرفه شدن تعامل، کم رنگ می‌گردد. در اینجا نوزاد می فهمد که من هم می توانم عامل باشم، و عمل من بسته به نتیجه می‌تواند نیاز به توانمندی مرا برآورد و موجد تجربه هیجانی غرور شود. اما در مسیر این دگردیسی هیجانی و شکل‌گیری غرور طبیعی، ممکن است آسیب روانشناختی رُخ دهد. آسیب و انحراف در مهری که چنین واقع بینی‌ای را بپرورد و در نهایت به غرور منتهی شود، موجد حرص می‌گردد. یعنی به‌جای حرکت از همه‌توانی به‌سوی غرور، ممکن است حرص به‌عنوان واکنشی روانی تثبیت شود: من تاب وابستگی به توانمندی اطرافیان را ندارم، در نتیجه یا در تصاحب آنها حرص می‌ورزم و یا دست از تلاش برمی‌دارم و متوهم همه توانی باقی می‌مانم.
توهم همه‌توانی به‌عنوان یک واکنش بدوی، و در مرحله بالاتر آن حرص ورزیدن، هر دو در بزرگسالی تبعات آسیب شناختی دارند. فرو ریختن توهم همه‌توانی و ناتوانی در پرورش عاملیت اثرگذار خود که به تجربه غرور منتهی می‌شود، فرد را به حرص و خشونت نسبت به منابع بیرونی خوبی سوق می‌دهد. آنچه در اینجا شایان توجه است منتهی‌شدن حرص و حسد، هر دو، به خشونت است: اولی در جهت درونفکنی خوبی و دومی در جهت نابودی خوبی. این سازوکارهای هیجانی، از دید من، عوامل تبیینی هیجانی خودشیفتگی‌اند. به‌عبارت دیگر، خودشیفتگی در سطح هیجانی، اختلال در فرایند تحول شرم و غرور است که به حرص و حسد می انجامد و خشونت را تسهیل می‌کند.
نیما قربانی

بنیاد روانشناسی و فلسفه

روان نیوز (تازه ترین مطالب در حوزه روانشناسی)