فردی

روایت مرگبار شدن عشق یا ” لذیذترین مرگ”

۲- روایت مرگبار شدن عشق یا ” لذیذترین مرگ” !

راوی در صحنه پدرکشی، در لحظه هم‌آغوشی ” رابی ” با بدن خون آلود پدر چنین می‌گوید:

“این زن جوان می‌خواست بداند طعم دست به گردن مرگ انداختن و لمس جان کندن چگونه است” (ص۶۴)

خود راوی نیز ، با پناه بردن به گورستان ، دست به گردن جسد مرده پدر می‌اندازد و خون او را می‌مکد. این تجربه چسبیدن به مرگ چیست ؟ و برای چه هدفی است؟ آیا پدر و رابی می‌توانند بخش هائی از “من” راوی باشند؟ هر جا که راوی به توصیف پدر می‌پردازد، به تمامی روایت خودشیفتگی و خودکامگی است. همه لذت‌ها برای پدر است و همه راه‌ها باید به پدر برسد. پدری که زن‌های فراوان در اختیار دارد و می‌تواند هر زمان که خواست یا غریزه جنسی‌اش تحریک شد، زنی بلافاصله آماده باشد و میل او را ارضا کند. گذشته از ارضا میل جنسی، بخش مهمی از لذت‌های پدر خودکامه، در حیطه پرخاشگری ، خشونت و ویرانگری است – از همه حیوانات و آدم‌های اطرافش بمانند ابزاری برای لذت جویی پرخاشگرانه بهره می‌گیرد. سیلی زدن، لگدزدن و تازیانه تا به بند کشیدن و کشتن، همه به او لذت می‌دهد. همان گونه که احساس تملک – همان گونه که برای اهالی حصار دیدن خشونت – لذت بخش است.! مانند دیدن خشونت در سینما و تلویزیون برای توده‌های انسانی سراسر دنیا. انگار خود خشونت، گونه‌ای تجاوز جنسی است. یا خود دخول آلت که ورود به بدن دیگری است. بنابراین زمانی که پدر با دندان‌هایش خایه‌های گربه نر را می‌کند، احتمالاً همان قدر لذت می‌برد که به هنگام هم‌آغوشی با ” رابی” و عمل دخول. یا وقتی که به خواست او دخترانش اخته می‌شوند و یا بچه شیر را دو پاره می‌کند –؟؟؟؟ زیرا در حصار فقط یک شیر وجود دارد که اوست.- دیگران، از اشیاء تا آدم‌ها، همه دنباله Extention او هستند – پس تمامی نیروی زندگی – لیبیدوLibidio – ی او به خودش باز می‌گردد و در خودش جمع می‌شود. انگار که او با خودش عشق می‌ورزد و با خودش می‌جنگد. رابی هم بخشی از اوست واوست که با انرژی افزوده زندگی، به حد انفجار، به مرز ترکیدن می‌رسد. به مرگ .

انگار تمامی قصه روایت سفری است از گنبد و حصار، به گورستان! از پستان مادر به مرگ! هم برای راوی و هم برای پدرش. انگار دو قطب یک طیف یا حتی دو همزاد با امیالی مشابه – اما یکی در اوج قدرت و کامیابی و دیگری در قعر محرومیت و ناکامی – که به هنگام مرگ به هم می‌رسند. در سطرهای پایانی روایت مرگ، راوی به گور و گورستان تبدیل شده ، پس از آن که به مرده پدر می‌چسبد:

من خودم به گورستانی بدل شده‌ام که به جز ناله زن‌های سیاه پوش و هاپ هاپ سگ‌های هوس باز هیچ چیز دیگری را نمی‌بینم

و قصه با این عبارت پایان می‌یابد که:

چقدر سخت است. هم گور، هم گنبد و هم گورستان باشم… چقدر سخت است (ص ۱۱۴)

بگذارید پیش از آنکه راوی به جسد مرده، گور و گورستان تبدیل شود رویداد دیگری را در قصه “حصار و سگ های پدرم ” ببینیم. جهانی که بهم آمیختن عشق و مرگ یا Eros با Thanatoss اوج کام گیری است. پدر با زنی کولی هم‌بستر شده و سپس کولی سرنوشت او را پیش بینی می‌کند:

تو در آغوش یکی از زن‌هایت خواهی مرد… در آغوش آن زن که از همه عزیز تر است.

پدر قاه‌قاه زده بود زیر خنده:

ای کولی سیاه ! آیا مرگی از این لذیذتر هست؟

و زن کولی … به او گفته بود :

مرتیکه خر، می‌خواهم بگویم که تو در آغوشش کشته خواهی شد! ( ص ۶۲)

واژه “ لذیذتر” که در پاسخ پدر به معنای ” لذیذ ترین” مرگ است، واژه تکان دهنده‌ای است! لذیذ را در مورد خوراکی و غذا به کار می‌برند. لذت بخش ترین غذا، و در اینجا پدر به لذیذ ترین مرگ اشاره می‌کند. شاید مرگی که طعمه عشق است. و عشقی که بی پروا مانند ” آن” Id ی گرسنه و حریص دهان می‌گشاید تا دیگری – ابژه عشقی- را ببلعد. ابژه ای مرده یا خود مرگ را یا هر ابژه مرگبار و تهدید کننده‌ای را. همه خطر کردن‌هایی که احتمال مرگ دارند از میل به سرعت تا کوه‌نوردی های خطرناک و جنگ، معادل‌های لذیذترین مرگ در بستر عشق و یا عشق در بستر مرگند! و طبیعی است که این لذیذترین عشق در بستر مرگ- لذت از اوج تنش و هیجان باشد، هنگامی که به اراده خود آن را پذیرفته باشی. هیجان و تنش نا به هنگام، غیر منتظره و تحمیلی، دردناک و تلخ است. ولی زمانی که اَِرُسEros دهان باز می‌کند، تا خطر و مرگ را، چون طعمه‌ای ببلعد خود را به اوج لذتآزارکامانه Sadomasochisticc رسانده است. مانند زمانی که فرد از گاز گرفتن و گاز گرفته شدن لذت می‌برد. همان‌گونه که در قصه “ حصار و سگ‌های پدرم ” پس از کشته شدن پدر، مادران و خواهران، شوهر و پدری را می‌خواهند که فریاد بزند و آن‌ها زهره ترک شوند! به آن‌ها تازیانه بزند و آن‌ها را تحقیر کند:

پسرها با تازیانه یکدیگر را می‌زدند، با تیغ ، چاقو و خنجر، شانه، پهلو، پشت،لای ران و دست خودشان را زخمی می‌کردند. با هردو چشم خود دیدم که دو تا از برادرانم از ترس این مرگ، انگشت اشاره را روی سنگی گذاشته بودند و با سنگی دیگر روی آن می‌کوبیدند. دو تا از نابالغان، اگر چاقو را از دستشان نمی‌گرفتیم، از بیخ آلت خودشان را می‌بریدند. ( ص ۸۵۵)

در گذشته تصور می‌کردند همیشه این خودآزاری‌ها و به خود زخم زدن‌ها Self-mutilation به سبب احساس گناه است ولی شخصیت مرزی Border Line خود شیفته و ضد اجتماعی با کدام و جدان سخت گیر، احساس گناه می‌کند، آن هم تا آنجا که به خود زخم بزند؟ می‌دانیم که این زخم زدن‌ها تا چه اندازه برای شخصت مرزی لذت بخش و آرامش دهنده است! حتی بیش از سکس.

به مردی الکلی که با سیروز کبدی، نارسایی قلبی و سل استخوانی در بستر بود گفتند حیف نیست که با خوردن مشروب به کبد و قلب خود آسیب برسانی؟ و او پاسخ داده بود که حیف آن است که کبد و قلب و اندام‌های سالم را مرگ نابهنگام از آدم بگیرد و به زیر خاک برد!

به هر حال، لذت از اوج تنش، لذتی است که تنش ناشی از اضطراب و هراس از مرگ با تنش ارگاسمیک Orgasmic برهم طنین انداز می‌شود. لذتی که به ژوئی سانس Jouissancee لکانی ( ژاک لکان) نزدیک‌تر است تا غریزه مرگ فرویدی که هدفش رسیدن به بی تنشی و آرامش است. رسیدن به نیروانا، تا آنجا که راهب و سالک از رنج و تنش زندگی رها می‌شود و خود را به مرگ می‌سپارد. در این مرگ ارگاسمیک – یا هیجان لذت ناک خطر- آمیختن اِرُس Eros با Thanatoss امری محوری است. ولی آیا این مرگ است که عشق را در بر می‌گیرد یا اِرُس است که مرگ را غافلگیر می‌کند؟ راوی به هنگام کشتن پدر می‌گوید:

وای از آن لحظه‌ای که لذت و مرگ به هم درآمیزند. هوس شهوت و نفس غرق شدن همان تکان است… تکان جفت شدن و تکان گم شدن. نمی‌دانستم این آخرین رعشه هم‌آغوشی است یا آخرین به خود آمدن و نجات یافتن از دایره فنا شدن.

۳- شعر مرگ

محمد حقوقی یکی از مهم‌ترین شعرای شعر نو معاصر ایران که اخیراً در گذشت ، منتقد و نظریه پرداز شعر نیز بود. او عمری را با هراس از مرگ و شوق زندگی زیست. هراس از مرگ به خاطر بیماری دریچه‌ای قلبش. در یکی از دفترهای شعرش ” فصل‌های زمستانی” نظری در رابطه با مرگ دارد که ممکنست به درک ما از درگیری هنرمندان خلاق با مرگ کمک کند. در ضمن حقوقی اندوه یادهای بسیاری دارد که همه مرثیه‌هایی است بر مرگ شاعران و نویسندگان یا دوستان و عزیزانش. به نظر من شاهکارش ” اندوه یاد کیوان علیشاه ” است که در سوگ خواهرزاده‌اش سروده است. وی می‌گوید:

اگر گفته‌اند که شاعر همواره به شعر نگفته خویش می‌اندیشد و هرگز به نوشتن آن موفق نمی‌شود؛ شاید از این روست که شعر نگفته او مرگ اوست. بدین گونه اگر بتوان مرگ را کامل‌ترین شعرها دانست آنگاه که شاعر به دنبال کامل‌ترین شعر خویش در جستجوست، گوئی که به دنبال مرگ خویش است.از این قرار است که کار شعر هیچ‌گاه به پایان نمی‌رسد ونیز از این قرار است که کوشش برای شکل دادن به شعر را در حقیقت می‌توان به کوشش برای کالبد بخشیدن به مرگ دانست. کالبد بخشیدن به مرگ بدین منظور که هرچه بیشتر آن را بشناسند و بیشتر احساس شود کمتر ایجاد بیم و هراس می‌کند.

پس رفتن به سوی مرگ و تلاش برای کالبد بخشیدن به آن، می‌تواند تلاش برای شناختن امری ناشناخته باشد تا از این طریق از بیم آن بکاهد و یا حرکتی ضد هراس Counter- phobic در زمانی که هراس از مرگ به اوج خود می‌رسد. پس هراس بسیار از مرگ، می‌تواند شاعر را در دفاعی والایشی به سوی مرگ پرتاب کند و مرگ نابود کننده را در شعری خلاق و زندگی بخش به والایش برساند. شیرزاد حسن نیز در سخنرانی خود در نروژ می‌گوید:

آیا نمی‌دانید سرزمین و مردم من، قربانی ترس و شرم بوده‌اند؟… این شرم و بیم و هراس گویا با شیر مادر در جان ما تزریق شده است. ( ص۲۶ )

ونیز:

آنجا بین محل زندگی و گورستان فاصله‌ای نیست ( ص۲۲)

و در قصه حصار و سگ‌های پدرم راوی می‌پرسد:

ممکن است من همزاد و جفت جنگ باشم؟ ( ص۱۰۲)

۴- پدر کشی ادیپ و پدر کشی در شرق

چند دهه پیش دکتر محمود صناعی، شاید نخستین روانکاو ایرانی و استاد کرسی روانشناسی در دانشگاه تهران توجهش به مسئله پسر کشی ، پدر کشی و برادرکشی در شاهنامه فردوسی جلب شد. مرگ سیاوش، اسفندیار و سهراب، در زمره پسرکشی Filicide های دردناک تاریخ اسطوره‌ای ایران زمین است که در حافظه تاریخی ما بارها در واقعیت و توسط فرمانروایان خودکامه‌ای چون انوشیروان عادل، شاه عباس کبیر و نادرشاه افشار و سرداران مغول و ترک و تازی ، تکرار و ثبت شده است و همچنان نیز جاری است. در واقع شعر ” از خون جوانان وطن لاله دمیده/ در ماتم سرو قدشان سرو خمیده” تکرار سوگ سیاوش است. همان‌گونه که ” سو وشون ” سیمین دانشور و نمونه‌های دیگر. دکتر صناعی، پسرکشی را در برابر عقده ادیپ یونانی، ”عقده رستم” نامید و از آن پس این باور شکل گرفت که انگار در غرب پدر کشی معمول است و در شرق پسر کشی! شاهرخ مسکوب با تحلیل‌های درخشان خود بر” رستم و سهراب” و “رستم و اسفندیار” و مصطفی رحیمی در ” جنگ قدرت در شاهنامه” رابطه پدران و پسران و مبارزه برای رسیدن به قدرت و ماندن در قدرت از سویی و جنگ سنت و مدرنیته از سویی دیگر را در شرق به مرکز توجه آوردند. انگار که مسئله حمایت از سنت و ستیز با مدرنیته و نوگرایی نتیجه این پسرکشی است.

در شاهنامه اما ، پدرکشی مشهور ، به ضحاک تعلق دارد که با یاری شیطان و برای دست‌یابی به قدرت پدر مرتکب پدر کشی می‌شود. اما پدرکشی به شیوه‌ای کاملاً متفاوت با آنچه در ” ادیپ شهریار” می‌بینیم.

الف- ضحاک گرچه بیش از هر شاه شاهنامه‌ای دیگری بر ایران فرمانروایی می‌کند( هزار سال) ولی همواره بیگانه است. از غرب آمده و با شیطان پیمان بسته و خود بزرگ‌ترین نماد ” پسرکشی ” است. مارهای او هر روز به مغز جوانان نیاز دارند که باید کشته شوند تا ضحاک آرامش یابد. پدرکشی او نیز مانند پسرکشی‌اش( یا اسفندیارکشی رستم) نه بعدی اتفاقی و نهان دارد و نه جنبه ناخودآگاه! پدرکشی در شاهنامه، عین پسرکشی آشکار و آگاهانه و نیّت مند است. البته کشته شدن سهراب، شاید تنها پسرکشی است که ظاهراً نا خودآگاه صورت می‌گیرد. ولی همان قدر که می‌توان گفت چطور ادیپ به یال و کوپال شاهانه لائیوس Laiusو همراهان او توجه نکرد می‌توان بی توجهی رستم به نشانه‌های سهراب را به پرسش گرفت. شاید نوعی طفره رفتن از بازشناسی سهراب! ولی به هر حال راویان هردو، به نا آگاهی پدر کش و پسرکش در هردو اسطوره شهادت می دهند و می‌توان گفت بجز این یک مورد، بقیه پسرکشی‌ها و پدرکشی‌ها و برادرکشی‌های شاهنامه، آگاهانه و نیت مند است. ضحاک قصد کشتن پدر خود را کرده و برای کشتن او توطئه می‌کند. شیطان مشاور و یار اوست. همچنانکه رستم ماموریت دارد و از زال و سیمرغ برای پیروزی بر اسفندیار یاری می‌طلبد تا آن روئین تن را به خاک اندازد. ولی ادیپ که پدر خوانده و مادرخوانده خود را، پدر و مادر واقعی خود می‌داند و پیشگویان گفته‌اند که او پدرش را می‌کشد و با مادر می‌آمیزد، از شهر و دیار، خود را آواره می‌کند تا دستش به خون پدر آلوده نشود.

ب- در هردو تراژدی ادیپ شهریار و ادیپ در کلنوس سوفکل، بر خرد و خردورزی ادیپ تأکید دارد. همان گونه که در یونان باستان و نیز در عصر مدرنیته، انسان، با خرد و اندیشه‌اش تعریف می‌شود. ادیپ چون نمی‌خواهد دستش به خون پدر آلوده شود و با مادر محرم آمیزی کند، از شهر خود دور می‌شود. چون نمی‌داند که زادگاه اصلی او شهر تبTebes است و پدر و مادر اصلی او در آن شهر زندگی می‌کنند. در دروازه شهر با اسفینکسSphinx – هیولائی که بسیاری از جوانان شهر را نابود کرده – روبرو می‌شود. رویاروئی آن‌ها با پرسش و پاسخ است، که نیاز به اندیشه و خرد دارد. هیولای تب وقتی شکست می‌خورد و نابود می‌شود که مخاطبش بتواند خردمندانه وبا اندیشیدن پاسخ معماهای او را بدهد که ادیپ خردمند چنین می‌کند و بر هیولا پیروز می‌شود. مقایسه کنید هیولای شهر تب را با مارهای ضحاک ! که مغز جوانان را می‌خورند. یعنی با اندیشیدن و باخرد جنگ دارند. بنا بر این ممنوعیت اندیشیدن و بیان آزاد اندیشه در شرق سابقه‌ای کهن دارد. به ” نیروانا ” هم دقت کنید که در ضمن حالت ” نااندیشندگی ” است! ظاهراً همواره در شرق، زبان سرخ سرسبز بر باد می‌داده که توصیه به نیاندیشیدن می‌کرده اند. نیازی هم به پرسیدن نبوده است، زیرا پرسش نشانه شک بوده و شک می‌توانست آغاز گناه باشد. ولی ورود ادیپ به شهر تب با پرسش و پاسخ و با خرد و اندیشه است.

ج- ادیپ میل و اشتیاق خاصی به قدرت ندارد. وگرنه شهر و دیار خود را ترک نمی‌کرد. جایی که در آن به آسانی به قدرت می‌رسید. در حقیقت این مردم شهر تب هستند که او را به شاهی خود برمی گزینند. او نه برای رسیدن به قدرت می‌جنگد و نه برای ماندن در قدرت اصرار می‌ورزد. او همواره در پی حقیقت است. و زمانی که حقیقت بر گناهکاری او شهادت می‌دهد، بی چون و چرا از قدرت کناره می‌گیرد، گرچه می‌داند که ناخواسته و ناآگاه مرتکب قتل پدر و محرم آمیزی شده است. و نیز واقف است که لائیوس (پدرش) درزمان نوزادی دستور به قتل او داده بوده است. ولی ادیپ از او کینه‌ای به دل ندارد. در پی انتقام نیست. فقط زمانی که مردم کلنوس از او می‌پرسند که تویی آن پدرکش؟ تویی که شاه را کشتی ؟ او پاسخ می‌دهد که بله، ولی حق داشتم. زیرا در کودکی، دستور به قتل من داده بود.

همان گونه که در اسطوره تولد بسیاری از قهرمانان تاریخ و برخی پیامبران مانند موسی می‌خوانیم و اتو رنک Otto Rank در”اسطوره تولد قهرمان ” به تحلیل آن پرداخته است. کوروش کبیر نیز، به خاطر خوابی که پدربزرگش ، آستیاگس، پادشاه ماد می‌بیند، سرنوشت مشابهی دارد. برای کشته شدن، کوروش نوزاد را به دست هارپاک، وزیر معتمد خود می‌سپارد. ولی او نیز مانند ادیپ از مرگ می‌گریزد، ولی در خانه دهقانی بزرگ می‌شود ، در حالی که ادیپ در قصری شاهانه.

راز کوروش در ده سالگی برملا می‌شود، ولی راز ادیپ تا اواخر عمر پنهان می‌ماند، تا با راز پدرکشی و محرم آمیزی یکجا، به مثابه حقیقتی که ادیپ برای نجات مردم تب در پی یافتن آن است، آشکار می‌شود. البته کوروش نیز مانند ادیپ کینه ورزانه در پی کشتن پدربزرگش نیست. و گرچه در جوانی او را از تخت به زیر می‌کشد و قدرت شاهانه را به چنگ می‌آورد، ولی آستیاگس، به گزارش هردوت ، با احترام به زندگی‌اش ادامه می‌دهد. در حالی که ضحاک ، چنان تولدی نداشت و پدر بر او ستمی نکرده بود. در پدرکشی قصه ” حصار و….” نیز، راوی چنین گذشته‌ای ندارد. گرچه با خشم و فریاد و فغان، نفرت و میل به خشونت خود را از لا به لای هر واژه و عبارتی برون می‌ریزد. در ابتدا به خاطر تحقیر و تازیانه و سرکوب پدری خودکامه و شهوت ران که با تهدید و ارعاب و زنجیر و زندان همه را اخته کرده است. البته دختران را واقعاً به صورت جسمی و جنسی ولی پسران را روانی و شخصیتی اما سخنی از نوزاد کشی نیست. به خصوص که راوی پسر است و در فرهنگ‌های قبیله‌ای، وحشت پدران از میل جنسی دختران و زنان است و به همین جهت آن‌ها را اخته می‌کنند. ولی پسران را تازیانه و خنجر به دست پرورش می‌دهند، برای سرکوب کردن و اخته کردن و نعره کشیدن تا جانشینان قدر قدرت و خلفی شوند. به خصوص راوی که پسر ارشد پدر هم هست و هیچ کجا روایت کتک زدن، شکنجه و زندان و زنجیر او نیست. زیرا به نظر می‌رسد همواره “پسر خوب” حصار بوده و سر به راه و فرمان بردار پدر و هر صبحگاه پیش از همه با فریاد پدر دوان دوان پیش پای او فرو می‌افتاده و از شدت ترس سکندری می‌خورده. البته در توصیف مراسم صبحگاه آمده است که همه مزه‌ی تازیانه پدر را چشیده بودند تا گوش به فرامین مقدس پدر داشته باشند و در مورد هیچ کم و کاستی یا رنج و اجحافی پرسشی به زبان نیاورند. هرچه پدر مقرر داشته و هر فرمان پدر حق است و عین عدالت، همان گونه که فرمان خدای برای بندگانش! حق سرپیچی ندارند. باید مطیع و شکرگزار باشند که گرسنه و بی سرپناه در بیابان رها نشده‌اند که گرگ آن‌ها را بدرد. وظیفه آن‌ها تقلید رفتارهای پدر در خوردن و پوشیدن و سرفه کردن است عیناً. به ویژه پسران که به آن‌ها گفته:

مرد واقعی، چه چیز به دست می‌گیرد؟ عصا، تازیانه و خنجر

و این که

خیلی سخت است که مرد بدون تازیانه به میان خانه و بچه‌های خودش بیاید (ص۵۶)

یعنی که پسران را با امتیازهای خاص و برای فرمانفرمایی و سرکوب تربیت می‌کرد و اگر هم به آن‌ها تازیانه می‌زد و سخت می‌گرفت برای آن بود که آهن با ضربه‌های چکش و گرمی و سردی چشیدن است که آبدیده می‌شود. ولی دختران در وهله نخست مایه آبروریزی و سرشکستگی‌اند زیرا به مردان بیگانه کام می‌دهند و برای پدرسالار دردی از این حقارت بار تر و شرم بار تر نیست. به خصوص که با مردان دون پایه – از باغبانان آبی چشم تا جوانمیر و خالو عباس- عشق بورزند. یا مانند “زیبا” که شب چهاردهم سودازده ماه و شب مهتابی و روشن تابستان می‌شود و دزدکی به پشت بام می‌رود ولی بی خبر از خود، از دنیا و از غضب پدر، در چهارسوی بام رقصیده بود، شادی کرده بود و قهقهه زده بود و پدر سه پله یکی خود را در پشت بام به او رسانده بود تا حین ارتکاب به گناه دستگیرش کند. موهایش را بگیرد و کشان کشان بدن نیمه لختش را از پله‌ها به زیر آورد و مانند بچه آهویی سر و گردن شکسته در زیر زمین تاریک حصار پنهانش کند و به قل و زنجیر ببندد و تا زنده است از دیدن نور ماه محرومش کند! و یا خواهر دیگر راوی، زهره، که شبی شیهه اسب عربی پدر او را از خواب شیرین یا خواب‌های شیطانی پرانده بود و به سراغ اسب رفته بود و دست به گردن او انداخته بود و از خوشی خندیده بود. پدر با یک لگد در طویله را باز کرده بود و زهره را در آن حال دیده بود و همان شب بی سر و صدا زهره را کشته بود و در حیاط حصار خاک کرده بود. و روایت شرم ابدی خواهران “از مادگی خودشان” یا حمام گرفتن دو نفری و در آغوش کشیدن همدیگر! و یا روایتی دیگر از هم‌آغوشی هم خون‌ها:

چندشی همراه با لذت و پشیمانی در رگ‌هایم می‌لولید. با ناخن پوست هر دو طرف ران‌های خودم را می‌خراشیدم. خون جاری می‌شد. تف به آن غیرتت برادر بزرگ … فرزند ارشد و سر افکنده … داداش اخته …! هر شب یکی نر می‌شد و دیگری ماده. وقتی روز می‌شد شرم می‌کردیم که به همدیگر نگاه کنیم. هرگز فکرش را هم نمی‌کردم که آن دختران خجول جرات دیدن خواب‌های حرام داشته باشند! می‌بایستی او را می‌کشتم…

د- در این واقعیت یا رویا و یا فانتزی جنسی پنهانی ولی در حضور، نکته مهمی در مورد “احساس گناه” و “ شرم” با تجربه “خجالت یا ترس” وجود دارد که باید جداگانه به آن پرداخت. ولی در آنچه راوی بیان می‌کند نکته دیگری هست که وی بارها به تماشای پنهانی خواهران خود به هنگام خواب یا حین دیدن خواب‌هایی که به گمان او همه جنسی است می‌پردازد. یا “کنار پنجره‌های همیشه بسته تک تک خواهران پیردختر غریب” خود می‌ایستد. یا پشت دیوار و درها کمین می‌کند، درست مانند پدرش، که به همه جا سر می‌کشد تا همه چیز تحت کنترلش باشد. گاهی خود تحریک می‌شود و از خود خجالت می‌کشد و گاهی غضبناک از این که خواهرانش جرات کرده‌اند که خواب‌های حرام ببینند، یا به طویله بروند و دست به گردن اسب‌ها و الاغ‌ها بیندازند. احساس جنسی محرم آمیزانه، با احساس حسادت به ابژه های جنسی رویاها و فانتزی‌های خواهران و غیرت مردسالارانه و میل به سرکوب دختران، انگیزه کمین کردن‌ها و گوش ایستادن‌های راوی است که با ترس از لو رفتن، سرزنش و مجازات همراه است. خود او یکی از آن “مردان آرزومند” پشت دیوارهای بلند حصار است که از ناکامی‌های جنسی خود، فغانش به آسمان رسیده است و خشمش روز به روز شعله‌ورتر می‌شود. ولی با خشم خود ناکامی‌های جنسی خود را، به خواهران و برادران فرا می‌افکند و خود در نقش “ناجی اخته” ای ظاهر می‌شود که انگار ایثارگرانه به خاطر رهایی خواهران و مادران و برادران خود، حتی چهارپایان دربند و پرندگان در قفس پدر خودکامه است که این هم درد و رنج را تحمل می‌کند و در فکر آن است که از شر این “پدر رقیب” خلاص شود. ولی بدون آنکه خواهران و برادران او به او چیزی گفته باشند. گمان می‌کند که آن‌ها از او انتظار دارند که ” شر این دیو” را از سر حصار کم کند:

فرزند ارشد خانواده! ای داداش بی غیرت! کی آن دیو را می‌کشی؟

ظاهراً یک سال است که به فکر کشتن پدر افتاده است و گاه در اطاق را به روی خود می‌بندد و حمله با خنجر را تمرین می‌کند و آدمکی را که شبیه پدرش درست کرده زیر ضربه‌های خنجر می‌گیرد. سه بار پدر دستش را روی خنجر بسته به کمر راوی می‌گذارد، آن را از غلاف بیرون می‌کشد و به او می‌گوید:

خنجر می‌خواهی چه کار؟ نه!

ولی از آنجا که پسر ارشد است و مرد است می‌تواند خنجر به کمر ببندد. و با این که پدرمانند همه پدران خودکامه، گرفتار اندیشه‌های وهم آلود است که مبادا اطرافیان قصد جان او را داشته باشند. از موضعی اسکیزوئید- پارانوئید Sehixoid-Paranoid به دیگران می‌نگرد. “سگ‌های پدر” برای همین حضور دارند و این قدر عزیزند. چون باید همواره پدر را از خطر بدخواهان دور نگه دارند. ولی نه کنترل کردن و چک کردن همه جای حصار و همه آدم‌ها، در شب و روز، و نه حضور سگ‌های پدر به اندازه جذابیت جنسی “رابی” برای راوی کار آیی ندارند. حتی نگاه‌های متوقعانه و ملتمسانه یا سرزنش کننده خواهران و مادران سرکوب شده!

همه‌شان مرا تحریک کردند، اما خودم به تنهایی درگیر شدم… اگر زن آخرش نبود، زن کوچک و بسیار دوست داشتنی‌اش نبود، هرگز نمی‌توانستم او را بکشم. “رابی” زیباتر از همه مادرانم، شوخ و شنگ تر، ظریف‌تر و خیلی عزیز… خیلی خیلی عزیزتر، وای از رابی (ص۶۰۰)

فقط یک ماه پس از عروسی “رابی” با پدر است، که بی پروا با سطلی در دست سر چاه خم می‌شود و با بی شرمی به او می‌گوید:

به چه نگاه می‌کنی نامرد اخته! دروغ‌گو، اگر غیرت در رگ‌هایت است امشب او در رختخواب من است…

راوی به یاد می‌آورد احساس‌های خود را به ” رابی” بدون خویشتن داری و حس گناهی!

رابی زیبا، وای از لب‌های لرزان و قلوه‌ای اش، از ناز و مکر و کرشمه‌اش، از نگاه سحر آمیز… از نجوای شهوانی‌اش که به من می‌گفت: تو او را بکش، آن وقت خودم می‌دانم… (ص۷۸۸)

و راوی که پیش از آن فکر کرده بود ” کی خواهم توانست پدر را بکشم و آزادانه زنی را در آغوش بکشم؟” با آمدن رابی به حصار همه چیز شتاب می‌گیرد و احساس “اختگی” و “نامردی” راوی با دلبری‌ها و حرف‌های مشتاقانه رابی، میل و اشتیاق مردانه را در او به شدت برمی انگیزد. دلش برای او می‌تپد:

آن دهانی که دوست داشتم به جای پدرم می بوسیدمش (ص۶۷)

و حرف رابی که به او گفته بود : تف به آن شب‌هایی که به جای در آغوش تو بودن، در آغوش پدرت می‌خوابم (ص۶۶)

و سه شب پس از اولین “طعنه جگر سوزی” که رابی به راوی می‌زند، در کنار همان حوض تکرار می‌کند که: امشب هم نزد من است، چفت در را نمی‌اندازم.

و در جایی دیگر به یاد می‌آورد که به خود گفته بود:

.. می‌کشم و دیگر رابی به جای پدرم دست به گردن من می‌اندازد. (ص۷۳) .

و با اشتیاق آگاهانه و بی احساس گناه و شرم کام گیری از این مادر هوس انگیزاست که تردیدهایش در مورد کشتن پدر از بین می‌رود. و با توطئه مشترک با رابی است که دیگر ترسی باقی نمی‌ماند و پدرکشی ممکن می‌شود. راوی به اطاق خواب آن‌ها وارد می‌شود، و هنگامی که پدر سرش را روی سینه رابی گذاشته بود و “انگار در حال غرق شدن بود… رفته بود دنبال بوی یاسمین و بر نمی‌گشت” و راوی منتظر بهترین لحظه برای مرگ:

در لحظه انزال مجال پیدا کردم و به جلو پریدم، منتظر آخرین تکان و رعشه بدنش بودم. دلیرانه خودم را به پشتش رساندم…نگذاشتم به آخرین رعشه لذت برسد. در آخرین رعشه و بیداری در آخرین نفس… نفس آسودگی، در آخرین بوسه آرامش، به او رسیدم و دیوانه‌وار سه ضربه به او زدم… او شهوت زهرآگین خودش را به درون رابی می‌ریخت و من هم قهر و خشم خود را می‌ریختم… فوران خون به هوا رفت و او خندید… گریه کرد یا خندید؟…نمی‌دانم…. پدر آخرین نگاهش را به من دوخت و انگار که از من تشکر کند که در خوش‌ترین لحظه در آغوش آخرین زن ظریف و زیبا و محبوبش می‌میرد. ممکنست آن پیچ و تاب‌ها و خنده‌ها از خوشی باشد؟ ( ص۶۵۵)

“رابی” پدر را رها می‌کند. برهنه و بی پروا، پیراهنش را می‌پوشد. خون ماسیده بر انگشتانش را می‌لیسد و از دری چون شبحی بیرون می‌رود و با جیغ و داد و هلهله مژده مرگ پدر را به اهالی حصار می‌دهد. اما راوی احساس می‌کند که :

بایستی آخرین لحظه مرگ پدر را به چشم می‌دیدم، می‌ترسیدم در آخرین لحظه دستش به گلویم برسد.

و در شگفتی همان شب در می‌یابد که رابی با باغبان چشم آبی گریخته.

همه اشاره‌های چشم و ابرو و نگاه شیطانی‌اش حیله و دام بود.