فردی

راوی و روایت خودکامگی مقدس

۱- راوی و روایت خودکامگی مقدس

“عجیب است که هنوز زنده‌ام و نمرده‌ام… درون گنبدی تاریک و نمناک هستم اما هزار افسوس که از پر وبال افتاده‌ام… مانند خفاش به تاریکی خو گرفته‌ام… یک عمر است… عمری ازلی که غیر از روشنایی لرزان شمعی ، هیچ چیز دیگری شبح مرا از سگ‌های پدرم جدا نمی‌کند…سگ‌های سفله و با وفایش… به چه کسی التماس می‌کنند؟ به من یا به پدرم؟ به خدای آسمان‌ها یا به شیطان؟… تف به کر و لالی چون من… گر و اخته… وای بر هیبت جسد پاره پاره و پوسیده پدرم.” (ص۳۸۸)

این حرف‌های راوی قصه “حصار و سگ‌های پدرم” و ناله‌ها و شکوه‌های زنجیروار پسری پدرکش است که هم از سویی گرفتار احساس گناه و شرم به خاطر قتل پدری خودکامه و ستمگر است که مانند خونی که به دست‌هایش ماسیده، او را رها نمی‌کند وهم از سویی دیگر، دچار درد وحشتناک تحقیر و طرد شدگی از طرف همه اسیران و ستمدیدگان آزاد شده حصار که انتظار داشت چون قهرمانی بزرگ او را ستایش کنند و نامش، جاودانه در تاریخ بماند. ولی لذت قهرمان شدن برای او فقط در پاسی از یک شب بود. شبی که با سه ضربه خنجر، پدر را که در اوج لذت کام‌گیری، در آغوش جوان ترین و زیباترین زنش، رابی بود، کشت. شب پیروزی و پایکوبی و هلهله، شب باز کردن درها و دروازه‌های حصار، شکستن قفس‌ها و پاره کردن زنجیرها، شب آزاد کردن اسب‌ها، گاوها و گوسفندها، خرگوش‌ها و گربه‌ها، عقاب‌ها و بلبل‌ها. شب سیاحت و افسون و فریاد و خنده، شب شلوغی و هیجان کارناوال آزادی! شبی که انگار با صدها دست او را بلند کردند،چرخاندند و تاب دادند. بوسیدند و لیسیدند! و کم کم به چشم خود دید که مادران و خواهران و برادرانش انگار دو دهان و دو چشم پیدا کردند. با یکی می‌نالیدند و با دیگری می‌خندیدند. با چشمی اشک سیاه و با چشمی دیگر اشک آسودگی می‌ریختند. شبی که یک دم ستایش می‌شد و دمی دیگر نفرین. شبی که به زور- و بارها – حیوانات چهارپا و پرندگان ریز و درشت حصار را از طویله و قفس‌ها آزاد کرده بودند- و حتی از حصار به سوی جنگل رانده بودند. و در شگفتی او، همه آن‌ها با اشتیاق به سوی حصار و طویله‌ها و قفس‌هایشان باز گشته بودند! و او ، همه آن‌ها را که به زنجیرها و قفس‌ها ی خود خو گرفته بودند؛ دشنام داده بود و نفرین کرده بود. شبی که بالاخره مادرش گریست و نالید و گفت:” نباید چنین می‌شد”.

و راوی به چشم خود دید که چگونه پدر خودکامه و شهوت ران حصار، تقدس یافت و همه ستمدیدگان و اسیران دنبال جنازه مقدس او راه افتاده بودند و مادر گفته بود مگر نشنیدی پدر را که سرتاسر دشت فریاد زد: … جسد پدر را می‌گفت که انگار فریاد زده بود:

“نفرین بر شما، شما که اگر زن هم بگیرید اجاقتان کور خواهد شد. سه بار در تابوت خود را تکان داد…چگونه نشنیدید… آن فریاد را که چندین ستاره را در آسمان خاموش کرد؟” ( ص۱۷)

وزنان و مردان از میان گورها بر می‌خاستند و فریاد می‌زدند:

“…چه خبر است؟ روز رستاخیز است؟ … تا آنکه خاکش کردیم و برگشتیم…خسته و مانده…گریان و خندان برگشتیم…سربلند کردم؛ ماه سیمایی شبیه پدرم داشت و از پشت پاره ابری سفید سرک می‌کشید”. (ص۹۱)

ولی راوی، در انتها تنها می‌ماند و در می‌یابد که نه تنها قهرمان توده‌های حصار نشین نیست، بلکه گناهکاری است به لعنت پدر گرفتار شده، افلیج و درمانده، در محاصره سگ‌های وفادار پدر که او را رها نمی‌کردند و او ترسیده و شتابان خود را به گور پدر می‌رساند تا بگوید:

” ای پدر، به دادم برس” و از آن پس، رنجیده و خشمگین و معترض، هراسان و نومید، “کر و لال” و “گر و اخته” به گور پدر چسبیده و مرگ ناخواسته‌ای را تجربه می‌کند. مرگی را که همواره از آن هراسان بود، اکنون آن را رو در روی خود می‌بیند و بدن سرد مرگ را لمس می‌کند. دست در گردن جسد پدر می‌اندازد و مرگ را زندگی می‌کند. در حصار و بین مردمانی که به فرهنگ مرگ خو گرفته‌اند. در حصاری که ” شاید قرن‌ها از عمرش گذشته” و به گورستانی چسبیده که از آن هم بیشتر، “عمرش به هزاران سال می‌رسد”. و راوی که در مانده و مطرود – دست در آغوش جسد برآ ماسیده پدر- می‌گوید:

“به کجا بروم که همه دنیا مرا انکار کرده است؟ …” ( ص ۱۱۳)

هراس و اضطراب و گم‌گشتگی بر تمامی وجود راوی و روایت حصار و گورستان مستولی است. شاید همین گم‌گشتگی است، که از همان آغاز روایت، خواننده را با تناقض‌ها و پارادوکس ها و زبانی سرشار از ابهام و ایهام و مجاز روبرو می‌کند. این روایت تک آوا، خاستگاهش همان فرهنگ مرگ و جامعه اسطوره اندیش و افسون زده است. اگر بر لال بودن راوی تاکید می‌شود، بنا بر این باید ” سوژه سخنگو” جای خود را به ” سوژه صامت” بدهد که در آن صورت می‌توانست با سرکوب شدگی و خفقان موجود در آن جامعه هماهنگی داشته باشد. ولی چنین نیست! راوی، خشمگین و معترض، با ضرباهنگی تند و بی امان و با رگبار سخنان درد انگیز و مرگبار، دل‌سوخته و تحقیر شده، جریان سیال ذهن خود را در قالب نوشتار بر صفحه کتاب ریخته و من خواننده را چنان وادار به خواندن می‌کند که حتی لحظه‌ای مکث برای اندیشیدن، گرفتار احساس گناهم کند. ولی راوی، در جایی نگفته که می‌نویسد- آن گونه که راوی بوف کور برای سایه‌اش می‌نوشت. بنابراین شاید آنچه می‌خوانیم، گفتگوی درونی راوی باشد با خودش یا شاید هم با سایه‌اش، چون در جایی می‌گوید: “ممکنست تا هنگام پیری دنبال سایه خودم بدوم.” (ص ۱۰۱۱).

شاید هم چون روایت، روایتی حلقه وار Circular است. از پایان ، آغاز می‌شود تا به پایان برسد. از گورستان به حصار و از حصار به گورستان، و در کنار جسد و در گور پدری که با سه ضربه خنجر او را کشته است. بنا بر این می‌تواند گفتگوی راوی با روح یا شبح پدری باشد- که تمامی دردها و ناخشنودی هائی را که هرگز نتوانسته بود در زمان حیاتش به او بگوید ؛ اکنون به مرده او باز می‌گوید. چون او نیز، مانند تمامی اهل حصار- پس از مرگ پدر،نزدیکی و نیاز بیشتری به آن خودکامه احساس می‌کند. مانند آن چه در قصه ” انتری که لوطی‌اش مرده بود” صادق چوبک دیده‌ایم. و من در تحلیل آن ” برزخ رابطه” نوشتم که این خصوصیت بارز افراد و جوامعی است که در”وابستگی کودکانه یا حتی نوزادانه ( infantile dependency ) خویش گیر کرده‌اند و همواره به چوب زیر بغل یا صندلی چرخ دار و از آن بیشتر به قیمی قدر قدرت نیاز دارند. به پدری که زمانی تنبیه کننده ، ستمگر و نفرت انگیز است و زمانی دیگر بخشنده و حمایت کننده که زیر سایه‌اش می‌توانند درامان باشند. رابطه کودک وابسته به مادر یا پدری بیش از حد مهارکننده و تیماردار ( over- protective ) همواره با دوسویه احساسی(Ambivalence) یا احساس عشق و تنفر توأم، همراه است.:

“از جسد پدر خواهش کردم:..از دست سگ‌هایت نجاتم بده….. مرا به عنوان پسر خودت قبول کن…آزادم کن تا حصارت را آباد کنم…. معجزه خودت را به من نشان بده و از گناهم درگذر….اینک همه دنیا می‌دانند که تو در مردن هم، از همه ما زنده تر هستی” ( ص۱۱۲)

و زمانی که مرده‌ای از همه زنده‌ها، زنده تراست، نشانه بارز دیگری از فرهنگ مرگ است و شأن و اعتبار”مردگی” و مرده پرستی در فرهنگی که ما اهالی شرق نشین بسیار آن را تجربه کرده‌ایم:

“وقتی که رویم را برگرداندم…. جنازه پرشکوه و سهمناک پدر را ، به روی شانه‌های پسرهایش دیدم” (ص۱۱۳)ونیز:

“… می‌گفتند: ای برادر ناپاک….ای فرزند جسور و فرصت طلب….تو بر ما و خودت چه کردی؟….ما همگی به یادش هستیم….کجاست؟ چه بر سر پدر شجاع و دلیرمان آوردی؟ چه بر سر شوهر بزرگوارمان آوردی؟ آن مردی که بچه‌های درون گهواره را از او می‌ترساندند، آن مردی که چابک‌ترین سوارکار بود و بهترین ترانه سرا بود….می‌بینی که حصار بدون او سوت و کور است….آن‌هایی که به رختخواب ما می‌آیند اصلا و ابدا مرد نیستند….کو؟ کسی نیست که بعد از پدر جرأت کند با تازیانه بدن سرد و بی حس ما را آتش بزند. یک مرد ، نرینه‌ای در این حصار نمانده که با خیزرانش کپل و …. پاهایمان را سیاه کند…. ای کاش مردی، مردانه، ما را دشنام دهد، بی ارزش کند، خود را به روی کفش‌هایش بیندازیم و او با لگد ما را بزند… دیو آسا عربده بکشد…. فریادی که شبیه فریاد پدر باشد…. حصاری که شیر مردی شجاع مانند پدر در آن نباشد، صدبار بهتراست که ویرانه شود….لانه خفاش و جغد”. (۹۵)

می‌بینید که این گونه ستایش خودکامگی و خشونت پدر خودکامه، بسیار فراتر از ارزش و نفوذ ” قانون پدر” ( father’s law ) و نماد نرگی (Phallus ) در فرهنگ غرب است . در اینجا نه قانون پدر، بلکه خودکامگی تقدس یافته است، و آزار کامی ( Sadomasochism collective ) جمعی یا قومی لذت‌بخش و آرمانی شده ایIdealized ) ( نهادینه شده است. بنا بر این، با حذف هر فرمانروای خودکامه، اهل خودکامگی طلب حصار، خودکامه‌ای دیگر را بجای او برخواهند گزید. از این روست که می‌خواهم، همان گونه که شیرزاد حسن در سخنرانی خود فرهنگ کردستان را با فرهنگ غرب مقایسه می‌کند، روایت “پدرکشی” او را در این قصه، با اشاره‌ای به پدر کشی ضحاک در شاهنامه فردوسی، در برابر روایت پدرکشی ” ادیپ شهریار” یونانی (غربی) بگذارم، که در پایان تحلیل، چنین خواهم کرد ونیز سخنی خواهم داشت در مورد پسرکشی در شرق که برخی آن را در برابر پدرکشی در غرب می‌گذاشتند تا تفاوت سنتی ماندن جوامع شرقی و مدرنیته غرب را با تحلیل رابطه پدران و پسران قابل درک سازند.

اما در قصه ” حصار…. “؛ راوی از پدر خودکامه بسیار دور است. پر از خشم و اعتراض و تنفر نسبت به فرمانروای سرکوبگر که همه ساکنین، حتی گربه‌های نر حصار را اخته کرده؛ از آن جمله شاید راوی را، که همواره به خود نسبت ” اخته ” می‌دهد. خشم به پدری که از هر زنی که خواسته و در هر کجا که احساس نیاز کرده، کام گرفته است. به خصوص از ” رابی”؛ جوانترین و زیباترین زن پدر- یا مادری که احساس‌های جنسی شدیدی را در راوی برمی انگیزد. بنابراین به پدر حسادت می‌ورزد و اقرار دارد که به خاطر رابی و ترغیب این مادر دلربا بود که پدر را به هنگام کام گیری از وی، و در اوج لذت جنسی، کشته است، تا به وصال او رسد. ولی پس از قتل درمی یابد که فریب خورده است، و رابی دلبسته باغبان آبی چشمی بوده که با او از حصار می‌گریزد. و پس از طرد شدگی از طرف رابی است که به جسد پدر پناه می‌برد. انگار پدر “همزاد – رقیب” راوی است! او و پدر، گاه قرینه و موازی یکدیگرند. گاه هم گور و همسایه. گاهی درهم ادغام می‌شوند، انگار یکی هستند و گاهی به هم چسبیده و گاهی از هم جدا می‌شوند. پس از کشتن پدر می‌گوید:

“دو جوی باریک خون، از من و از جسد پدرم می‌ریخت و این جا و آن جا زیر روشنایی لرزان ماه به هم می‌آمیخت…. و یکی می‌شد.” (ص۸۷) و یا در جای دیگر می‌گوید: “این جا هستم… من و جسد کرموی پدرم… با سگ‌های باوفایش… در میان همان گور و گنبد و گورستان.” و در انتهای قصه از خود می‌پرسد:

“من حصار یا خودم را ویران کردم؟ من … پدر یا خودم را کشته‌ام؟” (ص۱۱۳) و بالاخره در همان جا باز هم می‌گوید : “ما، پدر و پسری هستیم که کرم به جانمان افتاده است”. (۱۱۳)

در این جاست که خواننده فارسی زبان، ” بوف کور” هدایت را به یاد می‌آورد. وقتی که صیاد و صید (راوی و لکاته) یکی می‌شوند. پسر و جایگزین پدر (راوی و پیرمرد خنزر پنزری) یکی می‌شوند. قربانی کننده و قربانی – دال و مدلول – سوژه و ابژه با هم یکی می‌شوند. مانند یکی شدن مرید و مراد در عالم عرفان. یا زمانی که مرید خود را در مراد حل می‌کند، عاشق در معشوق!

و آن زمانی است که عاشق، “من” خود را چنان حقیر و ناتوان و در خطر نیستی می‌بیند و معشوق را در عرش اعلی کمال و نامیرائی، که با نفی خود، یا با خاکساری، خود را در معشوق حل می‌کند، تا جزئی از معشوق شود و از خطر نابودی و هیچ شدن خلاص گردد. بنابراین، چنین پیوندی در زمان نزدیک شدن خطری بسیار تهدید کننده برای بقا، مانند جنگ و مرگ رخ می‌دهد. و یا در جایی که فردی بسیار وابسته، برای ادامه‌ی حیات به فرد دیگری، که در باور او آسیب نا پذیر و جاودانه است، نیاز دارد تکیه کند و وابسته بماند. مثلا در رابطه “ارباب و برده” – که در آن برده مرگ ناگزیر را در برابر خود می‌بیند، بنا بر این ممکنست، برای نجات خود، همیشه بردگی ارباب را با اشتیاق بپذیرد، زیرا راه دیگری برای ادامه حیات نمی‌شناسد و یا به توانمندی خود برای مستقل زیستن مطمئن نیست. یا بخش‌های وابسته‌تر جامعه مانند بخشی از زنان وابسته، یا نسل وابسته‌ای که اخیراً در طبقات مرفه جامعه ما پرورش یافته‌اند، و حاضر نیستند راحتی و عافیت طلبی زندگی وابسته را با کار کردن و دشواری پذیرش مسئولیت زندگی مستقل، عوض کنند. بنابراین ترجیح می‌دهند زیر سایه مردی، یا پدری قدر قدرت زندگی کنند و یا، حداکثر شاهزاده وار – با امکانات قدرت پدری- در فرمانروایی سهیم شوند. حتی بردگان می‌توانند با ارباب پرخاشگر و ستمگر همسان سازی Identification With The Aggressor کنند تا همچو او صاحب قدرت شوند یا احساس حقارت خود را با خشونت جبران کنند تا بر هراس خود از پرخاشگر فایق آیند.