زوج و ارتباط

دیالکتیک تنهایی ـ قسمت اول

دیالکتیک تنهای
?قسمت اول

همه انسان‌ها، در لحظاتی از زند گیشان، خود را تنها احساس می‌کنند. و تنها هم هستند. زیستن یعنی جداشدن از آن‌چه بودیم برای رسیدن به آن‌چه در آینده مرموز خواهیم بود.تنهایی عمیق‌ترین واقعیت در وضع بشر است . انسان یگانه موجودی است که می‌داند تنهاست و یگانه موجودی است که در پی یافتن دیگری است.

طبیعت او- اگر بتوان این کلمه را درمورد بشر به‌کار بُرد که با «نه» گفتن به طبیعت، خود را «ساخته» است – میل و عطش تحقق بخشیدن خویش در دیگری را در خود نهفته دارد. انسان خود درد غربت و بازجستن روزگار وصل است. بنابراین آن‌گاه که او از خویشتن آگاه است از نبود آن دیگری یعنی از تنهایی‌اش هم آگاه است.
جنین با دنیای پیرامون خود یکی است؛ زندگی نابِ خام است، ناآگاه از خویشتن. وقتی که زاده می‌شویم رشته‌هایی را می‌گسلیم که ما را به زندگی کور زهدان مادر- جایی که فاصله میان خواستن و ارضا نیست- پیوند می‌داد. ما این تغییر را چون جدایی و از دست دادن، چون وانهادگی، چون هبوط به دنیایی غریبه و خصم درمی‌یابیم. بعدها این حس بدوی از دست دادن تبدیل به احساس تنهایی می‌شود، و باز بعدتر به آگاهی: ما محکوم بدان نیز هستیم که از تنهایی خویش درگذریم و پیوندهایی را که ما را با زندگی در گذشته‌ای بهشتی مربوط می‌ساخت، دوباره برقرار کنیم. ما همه نیروهایمان را به کار می‌گیریم تا از بند تنهایی رها شویم. برای همین، احساس تنهایی ما اهمیت و معنایی دوگانه دارد: از سویی آگاهی برخویشتن است، و از سوی دیگر آرزوی گریز از خویشتن. تنهایی -این وضع محتوم زندگی ما- در نظر ما نوعی آزمایش و تطهیر است که در پایان آن عذاب و بی‌ثباتی ما محو می‌شود. به هنگام خروج از هزار توی تنهایی، به وصل، به کمال و هماهنگی با دنیا می‌رسیم.
در زبان رایج این دوگانگی با یکسان شمرده شدن تنهایی و رنج انعکاس می‌یابد. درد عشق همان درد تنهایی است. آمیزش و تنهایی مخالف هم و مکمل هم هستند. نیروی رهایی‌بخش تنهایی به احساس تقصیر گنگ و درعین حال زنده ما روشنی می‌بخشد: انسان تنها «به دست خدا منزوی شده است» تنهایی هم جرم ما و هم بخشودگی ماست. مجازات ماست اما در عین حال بشارتی است بر این‌که هجران ما را پایانی است. این دیالکتیک بر همه زندگی بشر حکمفرماست.
آدمی مرگ و تولد را به تنهایی تجربه می‌کند. ما تنها زاده می‌شویم و تنها می‌میریم. هنگامی ‌که از زهدان مادر رانده می‌شویم، تلاش دردناکی را آغاز می‌کنیم که سرانجام به مرگ ختم می‌شود. آیا مرگ یعنی بازگشت به زندگی مقدم بر زندگی؟ آیا مرگ یعنی بازگشت به زندگی جنینی که در آن سکون و حرکت، روز و شب، زمان و ابدیت ضد هم نیستند؟ آیا مردن یعنی بازماندن از زیستن به عنوان موجود و سرانجام رسیدن قطعی به بودن؟ آیا مرگ حقیقی‌ترین شکل زندگی است؟ آیا تولد مرگ است و مرگ تولد؟ هیچ نمی‌دانیم. اما با آن‌که هیچ نمی‌دانیم، با همه وجود در تلاشیم تا از اضدادی که عذابمان می‌دهند بگریزیم.

همه چیز -آگاهی از خویشتن، زمان، منطق، عادات، رسوم- ما را گمگشتگان زندگی می‌کنند، و در عین حال همه چیز ما را به بازگشت، به فرود آمدن در زهدان آفریننده‌ای می‌خواند که از آن بیرون افکنده شده‌ایم. آن‌چه از عشق می‌خواهیم (که میل است و عطش وصل و اراده به افتادن و مردن و نیز دوباره زادن) این است که پاره‌ای از زندگی، پاره‌ای از مرگ حقیقی را به ما بچشاند. عشق را برای شادی یا آسودن نمی‌خواهیم، برای جرعه‌ای از آن جام لبالب زندگی می‌خواهیم که در اضداد محو می‌شوند، که در آن زندگی و مرگ، زمان و ابدیت به وحدت می‌رسند. به گونه‌ای گنگ پی‌ می‌بریم که زندگی و مرگ جز دو نمود متضاد اما مکمل از واقعیتی واحد نیستند. آفرینش و انهدام در عمل عشق یکی می‌شوند و انسان در کسری از ثانیه نگاهی بر صورت کامل‌تری از هستی می‌اندازد
در دنیای ما عشق تجربه‌ای تقریبا دست نیافتنی است. همه‌چیز علیه عشق است: اخلاقیات، طبقات، قوانین، نژادها و حتی خود عشاق. زن برای مرد همیشه آن «دیگری» بوده است، ضد و مکمل او. اگر جزئی از وجود ما در عطش وصل اوست، جز دیگر -که به همان اندازه آمر است- او را دفع می‌کند. زن شئی است، گاه گران بها، گاه زیان بار، اما همیشه متفاوت. مرد با تبدیل کردن زن به شی‌ و با دگرگون کردن او به نحوی که منافع، خودخواهی، عذاب و حتی عشقش انشا می‌کند، زن را به یک آلت، به وسیله‌ای برای کسب تفاهم و لذت، راهی برای رسیدن به بقا دگرگون می‌کند. چنان‌که سیمون دوبووار گفته است، زن بت است، الهه است، مادر است، جادوگر است، پری است اما هرگز خودش نیست. بنابراین روابط عشقی ما از همان آغاز تباه شده است، از ریشه مسموم است. شبحی بین ما حایل می‌شود و این شبح تصویر اوست؛ تصویری که ما از او پرداخته‌ایم و او خود را بدان آراسته است. وقتی که دست می‌بریم تا لمسش کنیم، حتی نمی‌توانیم تن و جسم بی‌تفکرش را لمس کنیم.

برای زن هم همین اتفاق می‌افتد: او خود را فقط به شکل شی می‌بیند، به شکل چیزی «دیگر». او هرگز بانوی خویش نیست. وجود او بین آن‌چه واقعا هست و آن‌چه تصور می‌کند هست تقسیم شده است، و این تصویر تصور چیزی است که خانواده‌اش، طبقه‌اش، مدرسه‌اش، دوستانش، مذهبش و عاشقش به او تحمیل کرده‌اند. او هرگز زنانگی‌اش را بروز نمی‌دهد چون این زنانگی خود را همیشه به شکلی نشان می‌دهد که مردان برای او ساخته‌اند. عشق امری «طبیعی» نیست. عشق امری بشری است، بشری‌ترین رگه در شخصیت انسان. چیزی است که ما از خود ساخته‌ایم و در طبیعت وجود ندارد. چیزی که ما هر روز خلق می‌کنیم.
این‌ها که گفتیم تنها موانع میان عشق و ما نیستند عشق انتخاب است. شاید انتخاب آزاد تقدیرمان: کشف ناگهانی پوشیده‌ترین و سرنوشت‌سازترین جزه هستی ما. اما انتخاب عشق در جامعه ما ناممکن است. برتون در یکی از بهترین کتاب‌هایش -عشق دیوانه- می‌گوید از همان آغاز دو منع عشق را محدود می‌کند: مخالفت اجتماعی و اندیشه مسیحی گناه. عشق برای آن‌که متحقق شود باید قوانین دنیای ما را زیر پا بگذارد. عشق رسوا و خلاف قاعده است؛ جرمی است که دو ستاره با خارج شدن از مدار مقررشان و به هم پیوستن در میان فضا مرتکب می‌شوند. مفهوم رمانتیک عشق که متضمن گسستن و گریختن و فاجعه است یگانه مفهومی از عشق است که امروز ما می‌شناسیم چون همه‌چیز در جامعه ما مانع از آن است که عشق انتخابی آزاد شود.
زن در تصویری که جامعه مذکر بر او تصویر کرده محبوس است، بنابراین اگر به سراغ انتخاب آزاد برود مانند این است که حصار زندان را شکسته است. عاشقان می‌گویند «عشق او را دگرگون کرده است، عشق او را آدمی دیگر کرده است.» و حق با آن‌هاست. عشق زن را به کلی دگرگون می‌کند. اگر جرئت کند عشق بورزد، اگر جرئت کند خودش باشد، باید تصویری را که دنیا او را در آن محبوس کرده است نابود کند.
مرد نیز از انتخاب بازداشته می‌شود. محدوده امکانات او بسیار تنگ است. او زمانی‌که بچه است زنانگی را در مادر یا خواهرش کشف می‌کند، و پس از آن عشق با مناهی یکی می‌شود. وحشت و جاذبه زنای با محارم عشق جسمانی ما را مشروط می‌کند. هم‌چنین زندگی نوین خواهش‌های نفسانی ما را به افراط نزدیک می‌کند؛ و در همان حال خواهش‌ها را با انواع منع‌ها عقیم می‌گذارد: منع‌های اخلاقی، اجتماعی و حتی بهداشتی. همه‌چیز انتخاب ما را محدود می‌کند. ما باید عمیق‌ترین محبت‌هایمان را با تصویری منطبق کنیم که رده اجتماعی ما در زن می‌پسندد. عشق ورزیدن به فردی از نژاد دیگر، فرهنگ دیگر، یا طبقه‌ای دیگر دشوار است، اگر چه کاملا ممکن است که مردی سفیدپوست عاشق زنی سیاه‌پوست شود، یا زنی سیاه‌پوست عاشق یک چینی شود یا «نجیب‌زاده‌ای» عاشق کلفتش بشود و… اما این ممکن بودن‌ها ما را از شرم سرخ می‌کند، و چون از انتخاب آزاد بازداشته می شویم، زنی را از میان آن‌ها که «مناسب» هستند به همسری برمی‌گزینیم. هرگز هم اقرار نمی‌کنیم که با زنی ازدواج کرده‌ایم که عاشقش نیستیم؛ زنی که شاید عاشق ما باشد، اما نمی‌توانید خود واقعی خودش باشد. سوان می‌گوید: «و فکر این‌که بهترین سال‌های عمرم را با زنی تلف کرده‌ام که انگ من نبوده است.» بیشتر مردان عصر جدید می‌توانند این جمله را در بستر مرگ خود تکرار کنند و بیشتر زنان عصر جدید هم فقط با تغییر یک کلمه می‌توانند این کار را بکنند.

منبع: دیالکتیک تنهایی / اوکتاویو پاز / خشایار دیهیمی