فردی

اسلاوي ژيژک

اسلاوي ژيژک

در سال هاي اخير اغلب شنيده ايم که مي گويند روانکاوي مرده است. پيشرفت هاي جديد در علوم مغزي سرانجام روانکاوي را در مکاني که به آن تعلق داشت، قرار داد؛ در انبار جست وجوهاي تاريک انديشانه و پيشاعلمي براي معناي پنهان در جوار خوابگزاران.

چنان که تاد دوفرسن مي گويد هيچ کس در تاريخ انديشه بيش از فرويد درباره همه بنيان ها بر خطا نبود، برخي اضافه خواهند کرد، به استثناي مارکس. سال گذشته کتاب سياه روانکاوي از پي کتاب سياه کمونيسم از راه رسيد و همه خطاهاي نظري و دغلکاري هاي باليني را که فرويد و پيروانش مرتکب شده بودند، فهرست کرد.

دست کم اين گونه همه مي توانند همبستگي محکم مارکسيسم و روانکاوي را ببينند. يک سده پيشتر، فرويد روانکاوي را جزء آنچه خود به عنوان «سه بيماري خودشيفتگي» توصيف کرده بود، دانست. نخست کپرنيک نشان داد زمين به دور خورشيد مي چرخد و به اين ترتيب انسان ها از جايگاه مرکزي شان در کيهان محروم شدند. سپس داروين نشان داد ما محصول تکامليم و مکان ممتازمان در ميان جانداران از ما سلب شد. سرانجام فرويد با آشکار کردن نقش برتر و مسلط ناخودآگاه در فرآيند هاي رواني نشان داد نفس حتي سرور خانه خويش نيز نيست.

امروزه به نظر مي رسد پيشرفت هاي علمي حقارت بيشتري را به ارمغان آورده اند؛ ذهن صرفاً يک ماشين پردازش داده هاست و احساس آزادي و استقلال ما تنها «توهم يک کاربر» است. ظاهراً در مقايسه با اين دستاورد روانکاوي محافظه کارانه تر بود. آيا روانکاوي منسوخ مي شود؟ به نظر مي رسد يقيناً اين طور باشد.

روانکاوي از لحاظ علمي منسوخ مي شود چون الگوي شناختي عصب شناختي ذهن انسان جايگزين مدل فرويدي شده است؛ در کلينيک هاي روانپزشکي منسوخ مي شود چون مداواي روانکاوانه در حال واگذار کردن عرصه به درمان دارويي و رفتاري است و در جامعه در مقياسي گسترده تر منسوخ مي شود چون مفهوم هنجارهاي اجتماعي که رانه هاي جنسي افراد را سرکوب مي کنند در برابر لذت گرايي امروز تاب نمي آورد. با اين حال نبايد خيلي شتابزده باشيم. شايد در عوض بايد پاي بفشاريم که زمان روانکاوي تازه از راه رسيده است.

اسلاوي ژيژک :کي از بن مايه هاي نقد فرهنگي محافظه کار امروز اين است که در زمانه سهل انگار ما کودکان از محدوديت ها و محروميت هاي سفت و سخت بي بهره اند. اين امر آنها را مستاصل کرده و از يک افراط کاري به افراط کاري ديگر مي کشاند. تنها ايجاد يک مرز قاطع بر پايه گونه يي اقتدار نمادين ثبات و رضامندي را مي تواند تضمين کند؛ رضامندي که از تخطي از ممنوعيت حاصل مي شود. فرويد براي توضيح شيوه عملکرد نفي در ناخودآگاه تفسير يکي از بيمارانش پس از بازگويي خواب خود درباره زني ناشناس را نقل مي کند؛ «زني که در خواب ديدم هر که باشد مطمئناً مادرم نيست.» برهاني روشن براي فرويد که زن همان مادر بيمار بود. براي سرشت نمايي بيمار نوعي امروز چه راهي بهتر از تصور کردن واکنش او به همين خواب؛ «زني که در خواب ديدم هر که باشد مطمئناً يک ربطي به مادرم دارد،»

اين دگرگوني پارادوکسيکال در نقش تفسير روانکاوانه در هيچ کجا روشن تر از مورد روياها نيست. فهم عرفي از نظريه فرويد در باب رويا اين است که رويا تحقق خيالي يک ميل ناخودآگاه مهارشده است که به مثابه قاعده يي از يک طبيعت عمل مي کند. فرويد در ابتداي کتاب تفسير رويا، تفسيري مفصل از روياي خودش درباره «تزريق ايرما» به دست مي دهد. اين تفسير به نحوي شگفت انگيز يادآور لطيفه يي از دوران حکومت شوروي است؛ «آيا رابينويچ در بخت آزمايي ايالتي يک ماشين نو برد؟» «در اصل بله، برنده شد. فقط نه يک ماشين، يک دوچرخه نو هم نبود، کهنه بود، برنده هم نشد، آن را دزديد،» آيا رويا آشکارگي ميل جنسي ناخودآگاه فرد رويابين است؟ در اصل، بله. با اين حال در رويايي که فرويد براي تشريح نظريه خود در باب رويا برگزيد، ميل او نه ناخودآگاه و به علاوه، اين ميل اصلاً به او تعلق ندارد.

اين رويا با مکالمه فرويد و بيمارش ايرما درباره عدم موفقيت مداواي او به علت عفونت ناشي از تزريق شروع مي شود. حين گفت وگو، فرويد به او نزديک شده و با دقت درون دهان او را وارسي مي کند. او با منظره يي ناخوشايند از زخم ها و ساختارهايي پيچ درپيچ شبيه استخوان هاي بيني روبه رو مي شود. در اين لحظه ناگهان وحشت به کمدي تبديل مي شود. سه پزشک از دوستان فرويد که نام يکي از آنها اتو است، ظاهر شده و با زباني شبه حرفه يي و مضحک شروع مي کنند به برشمردن علل احتمالي (و مانعه الجمع) عفونت ايرما. اگر کسي مقصر بوده باشد، در خواب بايد برملا شود. او کسي نيست جز اتو، چون او بود که تزريق ايرما را انجام داد؛ پزشک ها نتيجه مي گيرند «تزريق نبايد با بي دقتي انجام مي شد و احتمالاً سرنگ آلوده بوده است.» پس «انديشه پنهانً» همبسته خواب نه ناخودآگاه، بلکه همان آرزوي کاملاً آگاهانه فرويد براي تبرئه کردن خود در قبال ناکامي مداواي ايرما است. چگونه اين امر با اين تز که روياها آشکار کننده اميال ناخودآگاه هستند، سازگار مي شود؟

در اينجا يک تصحيح مهم ضروري است. ميل ناخودآگاهً برانگيزاننده رويا صرفاً انديشه پنهان در رويا، که به محتواي صريح اش ترجمه مي شود، نيست، بلکه آرزوي ناخودآگاه ديگري است که خود را به واسطه رويا- کار بر رويا حک مي کند؛ پروسه يي که از خلال آن انديشه پنهان به فرم صريح رويا تغيير شکل مي دهد. پارادوکس رويا- کار در همين جا قرار دارد؛ ما مي خواهيم از انديشه يي خلاصي ناپذير و آزاردهنده که به آن کاملاً آگاهيم، رها شويم، پس آن را تغيير شکل داده و به خط تصويري (هيروگليف) رويا ترجمه مي کنيم. در حالي که درست به واسطه اين تغيير شکل است که ميلي بسيار بنيادي تر خود را در رويا رمزگذاري مي کند، همان ميل ناخودآگاه. معناي غايي روياي فرويد چيست؟ فرويد در تحليلي که خودش ارائه مي دهد بر رويا – انديشه متمرکز مي شود. بر آرزوي «سطحي» خود براي بي تقصير بودن در مداواي ايرما. با اين حال در جزييات تفسير او اشاراتي مبني بر انگيزه هاي ژرف تر وجود دارد. آزمايش دهاني يادآور بيمار ديگري است؛ يک معلم سرخانه که وقتي درون دهانش را نگريسته بود «تصويري از يک زيبايي نوشکفته» را به نظرش آورده بود. موقعيت ايرما نسبت به پنجره او را به ياد «زني از دوستان صميمي» ايرما مي اندازد که نسبت به او «نظر بسيار مساعدي» داشت؛ الان که به او فکر مي کند، «مطمئن است که آن خانم نيز دچار هيستري بود». دلمه ها و استخوان هاي دماغي او را به ياد استفاده خودش از کوکائين براي کاهش تورم مخاطي مي اندازد، همچنين به ياد زن بيماري که طبق نمونه خود فرويد، «دچار مرگ وسيع بافت هاي غشايي مخاطي» شده بود. مشورتش با يکي از دکترها يادآور زماني است که مداواي فرويد در مورد يک زن بيمار منجر به «مسموميتي شديد» و در نتيجه مرگ بيمار شده بود. ميل ناخودآگاه رويا همانا آرزوي فرويد براي «پدر ازلي» بودن است؛ پدري که همه زناني را که ايرما در رويا تجسم بخش آنهاست در اختيار خويش دارد.

اما اين رويا معمايي ديگر را نيز عيان مي کند؛ رويا آشکارکننده ميل کيست؟ تفاسير اخير به وضوح برآنند که انگيزه حقيقي در پس رويا ميل فرويد به تبرئه فليس، همکار و دوست نزديکش از مسووليت و تقصير است. اين فليس بود که در خصوص عمل بيني ايرما اهمال کرد و ميل نهفته در خواب نه در تبرئه خود فرويد که در تبرئه دوستش است؛ کسي که در اين مورد همان «سوژه يي که فرض مي شود» مي داندً فرويد بود، ابژه انتقالً او.1 رويا آرزوي فرويد در باب اينکه فليس مسوول ناکامي درمان نبود، اينکه او فاقد دانش نبود را دراماتيزه مي کند. رويا ميل فرويد را نمايان مي کند، اما فقط تا آنجا که ميل او پيشاپيش همان ميل ديگري (فليس) است.

چرا رويا مي بينيم؟ پاسخ فرويد به نحوي گول زننده ساده است؛ کارکرد غايي رويا قادر ساختن رويا بين به در خواب ماندن است. اين پاسخ اغلب در رابطه با آن روياهايي تفسير مي شود که در آنها نوعي عامل آزارنده بيروني – مثل سروصدا- ما را به بيدار شدن تهديد مي کند. در چنين وضعيتي رويابين فوراً وضعيتي را تصور مي کند که اين محرک بيروني را در خود ادغام کند و در نتيجه براي مدت طولاني تري مي تواند بخوابد؛ هنگامي که محرک بيروني بسيار شديد شود، او سرانجام از خواب بيدار مي شود. آيا به راستي همه چيز به همين سرراستي است؟ در مثال مشهور ديگري از کتاب تفسير رويا، پدري خسته و فرسوده که پسر جوانش به تازگي مرده، در خواب فرزندش را مي بيند که در ميان شعله هاي آتش در کنار تخت خواب او ايستاده است و سرزنشي ترسناک را زمزمه مي کند؛ «پدر، نمي بيني که دارم مي سوزم؟» اندکي بعد پدر از خواب مي پرد و متوجه شمعي مي شود که روي کفن پسر مرده اش افتاده است. او در خواب بوي دود را احساس کرده و تصوير پسر در حال سوختن را منضم خواب خود کرده بود تا خوابش را طولاني تر کند. آيا پدر به اين دليل از خواب پريده بود که محرک بيروني شديدتر از حدي شده بود که بتواند در سناريوي رويا گنجانده شود؟ يا برعکس پدر آن رويا را براي طولاني تر کردن خوابش ساخت، اما آنچه در رويا با آن مواجه شد بسيار تحمل ناپذيرتر از خود واقعيت بيروني بود، در نتيجه از خواب پريد تا به واقعيت بگريزد.

در هر دو رويا مواجهه يي تروماتيک وجود دارد (منظره گلوي ايرما، تصور فرزند در حال سوختن)؛ اما در روياي دوم، رويابين در لحظه اين مواجهه از خواب بيدار مي شود، در حالي که در روياي اول، هراس تا سررسيدن دکترها ادامه مي يابد. اين توازي کليد فهم نظريه فرويد درباره رويا را به ما عرضه مي کند. درست همان طور که بيدار شدن پدر در روياي دوم همان کارکردي را دارد که تغيير وضعيت ناگهاني در روياي اول غتبديل شدن هراس به کمديف، واقعيت روزمره نيز ما را قادر مي سازد از مواجهه با تروماي حقيقي طفره رويم.

به زعم آدورنو معناي شعار نازي ها «آلمان، بيدار شو،» در واقع باژگونه است؛ اگر به اين فراخوان پاسخ مي داديد، مي توانستيد به خواب و رويا ادامه دهيد (به عبارت ديگر از درگير شدن با واقعيت آنتاگونيستي جامعه اجتناب کنيد). در نخستين بند از شعر «بيدار باش»، نوشته پريمو لوي2 نجات يافته يي از اردوگاه هاي کار اجباري زندگي در اردوگاه را به ياد مي آورد. او در خواب روياهاي پرشوري درباره بازگشت به خانه، غذا خوردن و نقل داستانش براي بستگان خود مي ديد، که ناگهان با فرمان يک کاپوي3 لهستاني از خواب مي پريد که «Wstawac،» («بلند شو،»). در بند دوم، جنگ پايان يافته و او در خانه است، سير غذا خورده، داستانش را براي خانواده اش بازگو کرده، که ناگهان خيال مي کند دوباره آن فرياد را مي شنود، «Wstawac،». وارونگي رابطه ميان رويا و واقعيت از بند اول تا بند دوم بسيار مهم است. مضمون صوري آنها يکسان است- منظره يي خانوادگي و دلپسند با فرمان «بلند شو،» گسيخته مي شود- اما در بند اول، رويا به وسيله دستور بيدار باش گسيخته مي شود، در حالي که در بند دوم واقعيت توسط فرماني خيالي از هم مي گسلد.

در «جامعه نمايش» کنوني که در آن آنچه به عنوان واقعيت روزمره تجربه مي کنيم بيشتر و بيشتر شکل واقعيت ساخته شده از دروغ را به خود مي گيرد، بصيرت هاي فرويد ارزش حقيقي خود را نشان مي دهند. بازي هاي کامپيوتري را در نظر بگيريد که بعضي از ما را مسحور خود مي کنند؛ بازي هايي که يک فرد ناتوان روان رنجور را قادر مي سازند تا در شخصيت يک متجاوز فرورود، مردهاي ديگر را کتک بزند و به نحوي خشونت آميز از زنان کام بگيرد. به سهولت مي توانيم فرض کنيم اين فرد ناتوان براي فرار از واقعيت کرخت و عاجزانه اش به فضاي مجازي پناه مي برد. اما شايد اين بازي ها حرف بيشتري براي گفتن داشته باشند. چه مي شود اگر حين بازي من درون منحرف و لجام گسيخته شخصيت خود را به وضوح بيان کنم؛ دروني که به دليل ممانعت هاي اخلاقي- اجتماعي نمي توانم در زندگي واقعي به آن جامه عمل بپوشانم؟ آيا شخصيت مجازي من تا حدي «واقعي تر از واقعيت نيست»؟ آيا اين دقيقاً به اين خاطر نيست که من مي دانم اين «فقط يک بازي» است و در آن همه کارهايي را که هيچ گاه در دنياي واقعي قادر به انجام آنها نيستم، مي توانم انجام دهم؟ در اين معناي دقيق، همان طور که لکان بيان داشته، ساختار حقيقت مانند امري تخيلي است؛ گاه آنچه در رويا آشکار مي شود، حتي در روياپردازي هاي روزانه حقيقتي است که واقعيت اجتماعي خود بر مبناي سرکوب آن بنا نهاده مي شود. اينجا مهم ترين درس کتاب تفسير رويا نهفته است؛ واقعيت براي کساني است که نمي توانند رويا را تاب بياورند.

منبع؛—————————–

London Review of Books, Vol.28, No. 10, 25 May 2006

پي نوشت ها؛————————

1- انتقال (transference) در روانکاوي به معناي تغيير مسير احساسات فرد روانکاوي شونده از ابژه يي خاص به روانکاو است. لکان انتقال را به واسطه اصطلاح «سوژه يي که فرض مي شود مي داند»

(صsujet supposژ savoirص) تعريف مي کند. تنها هنگامي که فرد روانکاوي شونده فرض کند کسي که روبه رويش نشسته از بيماري او آگاه است، فرآيند روانکاوي آغاز مي شود. «سوژه يي که فرض مي شود مي داند» تنها مختص روانکاو نيست بلکه در حقيقت نقشي است که روانکاو حين فرآيند روانکاوي ممکن است آن را تجسم بخشد- م

2- شيميدان و نويسنده يهودي-ايتاليايي که خود از نجات يافتگان آشوويتس بود ـ م

3- کاپوها (kapo) به اسرايي اطلاق مي شد که در اردوگاه هاي کار اجباري در ازاي دريافت برخي امتيازات به خدمت نازي ها درمي آمدند ـ م