درخشش ابدی یک ذهن با احساس. بخش دوم و آخر
درخشش ابدی یک ذهن با احساس. بخش دوم و آخر
ما بین عقل و احساس
نظر پذیرفته شده در علوم شناختی این است كه شناخت میتواند هیجانات را ایجاد كند اما ما در روانپزشكی غالبا با سویهی دیگری از این رابطه مواجه میشویم یعنی وقتی كه هیجانات، افكار را كانالیزه میكنند و به افكار خاصی، انرژی بیشتری میدهند. #پنكسپ، كارش را از همین نقطه شروع میكند. از نظر او عواطف، “نورودینامیك رانههای غریزی ما در عمل “هستند. #پنكسپ برای تفكیك بین احساس و فكر از تقسیم بندی سودمند #مارسل_ماسولام در مورد كاركردهای مغزی استفاده میكند. ماسولام میگوید كه فرایندهای عمدهی مغزی به دو نوع Channel و State تقسیم بندی میشوند. فعالیتهای كانالی، آنهایی هستند كه در پردازش اطلاعات و محاسبات Computation مغزی دخیلند و اصطلاحا ذیل امور شناختی جا میگیرند. فعالیتهای حالتی بسیار گسترده بوده و در سرتاسر مغز پراكندهاند و كاركردی غیر محاسباتی دارند. سیستمهای پایهی عاطفی كه #پنكسپ آنها را معرفی كرده، از نوع همین فعالیتهای حالت (State) به شمار میرود و نوعی خاصیت تنظیم كنندگی سایر كاركردهای مغزی و هموستاتیك دارند. داروهای روانپزشكی نیز همین فعالیتهای (State) را تنظیم میكنند و از همین رو است كه ممكن است یك دارو ، طیفی از اختلالات از اضطراب و وسواس تا افسردگی را بهبود ببخشد.
موشها و آدمها
#پنكسپ، ماجرای سیستمهای عاطفی مغز را تكاملی میبیند و رد پای آن را از پستانداران سطح پایین تا انسانها پیگیری میكند. او بر این باور است كه اندوفنوتیپهای عاطفی او میتوانند بالقوه در یك سیستم تشخیص مبتنی بر مغز برای بیماریهای روانپزشكی به كار بیایند. از نظر #پنكسپ هر كدام از این سیستمهای پایهی عاطفی، تنظیم كنندهی یك غریزهی اصلی است و طبیعتا در هموستاز بدن و بقا نقش دارد. این سیستمها اشتها، بیقراری و خشم، ترس و اضطراب، تمایل اروتیك مرد/زن، مراقبت مادرانه، دلبستگی اجتماعی، و لذت و بازی را تنظیم میكنند. مثلا #پنكسپ نه تنها میتواند درباره علل مغزی افسردگی به ما توضیح دهد( تخلیه منابع نوروشیمیایی دخیل در عواطف مثبت از جمله سیستم SEEKING)، بلكه حتی نظریهی او توضیحی برای پدیدارشناسی افسردگی و درد روانی ناشی از آن دارد( سیستم PANIC).
خوانندگان #تجربههای_روانپزشكانه میتوانند تفصیل این سیستمها را در مقالهی خوب دكتر فیروزآبادی پیگیری كنند.
بسیاری از محققین بر این باورند كه احساسات زمانی خلق میشوند كه انسان یا حیوان بتواند به درك شناختی و عقلانی از تغییرات فیزیولوژیك هیجانی در بدن خود دست یابد. به عبارتی دیگر احساسات از طریق بازتاب شناختی نسبت به تغیرات بدنی تعریف و درك میشوند و وجودی مستقل و ذاتی در مغز ندارند. بر طبق این دیدگاه اگر شخصی، مشتی گره كرده یا معدهای پر آشوب داشته باشد مناطق عالی قشر مخ این پاسخهای ابتدایی فیزیولوژیك را به عنوان هیجانی خاص تعبیر میكنند و تنها پس از این تعبیر است كه فرد احساس اضطراب یا خشم میكند. این همان فرضیهی مشهور #جیمز_لانگ است كه از عمرش بیش از یك قرن میگذرد. برخی حتی پا را فراتر گذاشته و میگویند احساسات تنها زمانی پا به عرصه میگذارند كه كلامی شوند. از دید آنها مناطق عمقیتَر مغز نمیتوانند هیچ تجربهای ایجاد كنند. این دیدگاه به شكلی تلویحی چنین میگوید كه هشیاری با شناخت معادل است و درك و تجربهی احساسات در حقیقت عملكردی شناختی است. چنین نظریهای به این نتیجه میرسد كه حیوانات رابطهی جنسی بدون حس شهوت، حملهی بدون خشم، كز كردن بدون ترس و خوردن بدون حس مزه دارند. آنها درد و رنج ناشی از فقدان را حس نمیكنند.
بسیاری از تحقیقات نوین خلاف این دیدگاه را نشان دادهاند. نوزادان انسانی كه بدون كورتكس متولد میشوند (Anencephal) اگر در محیطی غنی از روابط اجتماعی و احساسی رشد كنند قادر به نشان دادن احساس میشوند و سكتهی مغزی كه منجر به از دست رفتن توان سخن گفتن و حتی تفكر در مورد واژهها شود توان تجربهی احساسی فرد را نمیگیرد.
احساسات اولیه و خام ما ماهیتی خود بخودی و انعكاسی دارند. ما نیازی نداریم كه از آنها ” باخبر” باشیم و این احساسات تصمیمهای فوری را كه گاه برای بقای موجود ضروریاند ممكن میكنند. آنها به كورتكس این پیام را مخابره میكنند كه محرك خوشایند یا ناخوشایند است اما در زمانهایی نیز موجب زحمت میشوند
نوزاد در بدو تولد تنها واجد این احساسات زیرقشری اولیه است. با رشد فرد، احساسات اولیهی وی با قابلیتهای شناختی تركیب شده و احساسات عالیتَر شكل میگیرند. این احساسات عالی هنوز تن به بررسیهای ازمایشگاهی ندادهاند. هنوز مدل آزمایشگاهی برای احساس گناه و یا كینتوزی وجود ندارد. در مورد حسادت مطالعات fMRI میان مردان و زنان تفاوت نشان دادهاند. حسادت در مردان از مناطق پایینتر نشات گرفته و بیشتر مرتبط با شهوت است و در زنان به مناطق بالاتر وابسته بوده و به پیش بینی اینكه چه میزان از نظر اقتصادی متضرر میشود مربوط میشود. در میمونها نیز این تفاوت نشان داده شده است.
ما همگی با ظرفیتهای عصبی برای تمامی هفت هیجان اساسی كه جایگاهشان در مدارهای زیرقشری است متولد میشویم و با بقیهی پستانداران در این جنبه مشترك هستیم. ظرفیت بروز این هیجانات، مستقل از هر تجربهی محیطی است به بیانی دیگر آنها Objectless هستند. ترس یك ظرفیت ذاتی در تمامی پستانداران است اما به سرعت با رخدادهای محیطی در هم آمیخته و در ذهن هشیار ما رمز گذاری میشود و در سیستم یادگیری ما جا میگیرد.
احساسات خام، زمینهی لازم را برای بنیادیترین رفتارهای غریزی فراهم میكنند یعنی تقرب و احتراز. بدون آنها بقا ممكن نبود. حیوانات نمیتوانند در مورد معنای احساسات خود بدانند و به تعمق در آن بپردازند، اما به این معنی نیست كه آنها تجربهی احساسی نداشته باشند. در پستانداران عالی شاید رگههایی از این تفكر در مورد احساسات موجود باشد اما فعلا راهی برای دریافت آن نداریم.
درحال حاضر متقنترین یافتهها در مورد چگونگی سازمان یافتگی هیحانات در مغز پستانداران از دست كاری مستقیم نواحی مغز آنها به دست آمده است. هرچند ما نمیتوانیم از حیوانات در مورد احساسشان به شكل مستقیم بپرسیم اگر رفتار هیجانی آنها مشخص و قابل تعریف باشد و انسان زمانی كه به شكلی مشابه برانگیخته شود تجربهی مشخص مشابهی را گزارش كند میتوانیم به نتایج مشخص و قابل اعتمادی دست یابیم.
پنكسپ در كتاب ارزشمند خود با عنوان The archeology of mind دیدگاهی را كه راهی نوین برای درك هیجانات اساسی باز میكند ارایه میدهد. هیجانات اولیه، میراث تكاملی هستند كه از دید پنكسپ در تمامی پستانداران و در ردههایی از پرندگان موجودند ولی در بشر به حد اعلای تكامل خود در نتیجهی تعامل با هیجانات ثانویه و ثالثه رسیدهاند كه محصول به وجود آمدن مناطق عالیتَر مغزی به ویژه نئوكورتكس هستند. هیجانات اولیه حالتی غریزی و انعكاسی دارند و از مناطق زیرقشری برمیخیزند اما هیجانات ثانویه و ثالثه محصول یادگیری و تعامل اجتماعی و فرهنگی هستند.
هیجانات اولیه از دید پنكسپ عبارتند از:
۱. Seeking (expectancy)
۲. Fear (anxiety)
۳. Rage (anger)
۴. lust (sexual excitement)
۵. Care (nurturance)
۶. Panic/Grief (sadness)
۷. Play ( social joy)
این هیجانات محصول فرآیندهای اولیهاند. فرایندهای ثانویهساز و كارهای یادگیری از طریق شرطی شدن و فرایندهای ثالثه محصول تعمق و تفكر انسانی هستند. در ذهن متفكر انسانی این هیجانات اولیه همانند رنگهای اصلی میتوانند با هم تركیب شوند و رنگهای متنوعی را خلق كنند. احساساتی مانند غرور، شرم، گناه، حسادت، اعتماد، اشمئزاز، تفوق و … حاصل چنین تركیبی هستند.
پس می توان نتیجه گرفت كه پنكسپ فراتر از روانكاوان كه هیجانات اولیه را به Sex و Aggression خلاصه میكردند میرود و بر مبنایی علمی و قابل دفاع، آنها را توصیف میكند. دیدگاه پنكسپ پاسخی است به دیدگاه دكارتی و سپس دیدگاههای رفتارگرایان و محققین علوم شناختی كه حیوانات را فاقد احساس تلقی میكردند و بر مبنای نظریه جیمز لانگ احساسات را محصول دخالت كورتكس و شناخت در تفسیر واكنشهای خام برخاسته از مناطق زیرین مغز میدانستند.
تجربههای_روانپزشکانه
روان نیوز (تازه ترین مطالب در حوزه روانشناسی)
گردآوری کننده : ماندانا دانشیان